ای غریبا مرد…

سیمایش را می بینم که مظلومانه نگاهم می کند . هر لحظه که نگاهش می کنم او نیز نگاهم می کند . سالهاست خاطره ی این نگاه معصوم سخت پریشانم می کند . ندایی دارد که نمی توانم بشنوم. سخت پریشانم . آن آمبولانس که مرده ای را می کشید، خاطرات سوزناک زیادی را برایم… ادامه خواندن ای غریبا مرد…

روزها

روزهاست که دیگر حرفی برای گفتن ندارم. آن شوق ها و آن صداها کم کم در حال گم شدن هستند و من کم کم در حال تغییراتی هستم که نمی دانم نتیجه ای دلخواه خواهد داد یا نه ! قبلاً  فکر می کردم هر تغییری که در نحوه تفکرم رخ دهد مساوی است با نابودیم… ادامه خواندن روزها

“تنها مرد شهر ما مادر است”

آنچه می خوانید ،‌ واپسین گفتار برادرم محمد، چند لحظه قبل از مرگ می باشد. این نامه، خطاب به مادرم است. ———————————————————————— “تنها مرد شهر ما مادر است” بعد از پدر تا تو را دارم وجودی از مرد برایم مفهوم نیست. می توانم بگویم دوستت دارم ولی… افسوس نمی توانم حقیقت وجود این دوست داشتن… ادامه خواندن “تنها مرد شهر ما مادر است”