“تنها مرد شهر ما مادر است”

آنچه می خوانید ،‌ واپسین گفتار برادرم محمد، چند لحظه قبل از مرگ می باشد.

این نامه، خطاب به مادرم است.

————————————————————————

“تنها مرد شهر ما مادر است”

بعد از پدر تا تو را دارم وجودی از مرد برایم مفهوم نیست.

می توانم بگویم دوستت دارم ولی… افسوس نمی توانم حقیقت وجود این دوست داشتن را به تو بفهمانم .

مدتها فکر می کردم که چون او نیست ، دیگر روستای شهر کوچک قلبهای ما بیگانه خواهد شد و و شهر آرزو های من نیز شب ها شاهد صد هزاران حادثه ی شوم و روز ها در گیر تابوت های با قانون خواهد شد…

ولی چرا؟

مگر چه گناهی جز ترک وجدان کردیم که تا باید اینگونه به ویرایش آتیه های خیلی دور اندیشیم؟؟؟ چرا باید خود را اینگونه اسیر کوچه باغ های خیالی کرده باشیم؟

اصلاً چرا ما باید بیهوده به یک خانه ی تاریک اندیشه راهی کنیم و چرا هر عاشق را با تاب برای خود دست به گردن کنیم. ولی با اینهمه امیدی دارم که حتی در شب های تاریک کم سویم… با فانوسی مرا می جوید.

در فکرم نیست در نیروی اندیشه های خود گرفتار باشم… چرا بی وفایی کردم؟ ولی عزرائیل جانسوز فرصت نداد … او را بدون آن که من بتوانم برایش قسم بخورم و بگویم که … مرا ببخش… از من گرفت … ولی حتم دارم خود نیز بی آنکه من به او گفته باشم می فهمید ، برای این بود که به ما می گفت : بچه ! او راحت است چرا که می گوید من دینم را ادا کرده ام.

ولی این من روباه صفت هستم که آرزو های دور پرواز … که همین حالای من است، بدون هیچ تقدیری همنشین برگهای پلاسیده و خاک برگ های کف خیابان ها کرده ام…

چرا باید اینگونه می شد و من در عدم وجود او… همچون لاشه ای به پابوسی نمی افتادم.

تا که قدر حقیقت ها، قدر مهرورزی او را بیشتر می دانستم… و اما با این همه تک چراغی بود که روزهای خراشیده ی ذهن مرا آذین بست… . مرد گونه خود را سپر شرایط کرد و مرا … او را… همه را … با نگاه سخت خود امیدوار ساخت. کسی که به وجودش بعد از پدر پی بردم… و فهمیدم که تک مرد شب های دور از خیال من ، همان کسی است که تدبیر ها و آرزو های پدر را باور داشت و دارد… و با کوله ای سنگین… همیشه در تلاش است…که تا آرزو های خود و جاوید مرد مرا بی کم و بی کاستی…به ما ارزانی کند پس چرا نباید به نشان سپاسی .. حداقل او را در چشم خود به اسارت بگیرم… و چشمان خود را همیشه بسته .. تا به نشان کودکی او را ببینم و همیشه در خاطرداشته باشم… که مادر در قلبها مان برای همیشه جا دارد.

آری اینگونه بود که شب ها خواب کویری دیدم… جائی با آب را… روز ها خیال سراب مرا به این سو آن سو می کشد.. که بگوید بی ریاست…

ولی باز با این همه… سفید چادری بود که خیالات شبها و سراپای مرا می دزدید…

باید پشت پنجره نشست و باد را پایید و تا ممکن بود اورا دید و خاطرات را به دفتر چید.

1379 – واپسین گفتار محمد قبل از مرگ

یک دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *