اینجا خاطرات کوتاه محمد رو می نویسم؛ چیزهایی که حس می کنم ممکنه فراموش کنم. البته خدا می دونه چه قدر چیزهای جالب رو همین الانشم فراموش کردم.
اینجا همه برهنه اند، کفش هایت را در بیاور.
اینجا خاطرات کوتاه محمد رو می نویسم؛ چیزهایی که حس می کنم ممکنه فراموش کنم. البته خدا می دونه چه قدر چیزهای جالب رو همین الانشم فراموش کردم.
یادمه یه بار برف اومده بود، تو کوچه محمد و مجید پسر شهناز خانم داشتن برف بازی می کردن، من هم طرفدار محمدمون بودن و هی گلوله های برفی برای محمد درست می کردم و داخل نایلون می بردن می دادم بهش
جنازش رو اورده بودن خونه. داشتن می شستنش و سرش تکون میخورد… جون نداشت… مرده بود. لعنت به این زندگی