این نگاره توسط انی در تاریخ 10th می، 2014 و در دسته "" ارسال شده است.
نویسنده : انی
نویسنده : انی
اینجا خاطرات کوتاه محمد رو می نویسم؛ چیزهایی که حس می کنم ممکنه فراموش کنم. البته خدا می دونه چه قدر چیزهای جالب رو همین الانشم فراموش کردم.
"
۱ دیدگاه
اندیشه خود را به یادگار بگذارید
- لطفاً به صورت فارسی بنویسید- برای تماس با مدیریت به "صفحه تماس" بروید
- برای طرح مباحثی که با نوشتار بالا مرتبط نیستند لطفاً به "انجمن گفتگو" رفته و بگو مگو کنید
یادمه یه بار برف اومده بود، تو کوچه محمد و مجید پسر شهناز خانم داشتن برف بازی می کردن، من هم طرفدار محمدمون بودن و هی گلوله های برفی برای محمد درست می کردم و داخل نایلون می بردن می دادم بهش