سر باز

این مطلب مجدد در تاریخ 13 مرداد کامل تر شد.

از خدمت که میای دیگه هیچی مثل قبل نیست.

ممکن ماه‌ها و سال‌ها بگذره، ولی یه روز در حالی که تو مترو راه میری و پدر و پسری رو ببینی که با لهجه یکی از هم خدمتی‌هات صحبت میکنن. با چشمانی از حلقه در اومده بهشون نگاه میکنی… اونا نمیفهمیدن که باعث شدن تو یهویی دلت برای خدمت و تمام بچه‌ها تنگ بشه. طوری که دل تنگی سنگینی قلبت رو، و یه احساسی به رنگ بغض گلوتو فشار میده. آرزو میکنی که کاش میشد برگردی.. اونجا که همه یکرنگِ یکرنگ بودن، فرقی بین هیچکس نبود. تقسیم بندی اگر میشد بر اساس توانایی بود، اسم نداشتیم و حتی اسم هامون شماره هامون بود. همه کچل بودیم :) و کی میفهمه وقتی به من میگفتن شماره چهار یعنی چی؟ وقتی مرتضی رو شماره 5 صدا میکردم چه حسی داشت؟ حس عجیب..

یادم میاد به بعضی‌هاشون می‌گفتی که شمارت رو بهشون نمیدی! می‌گفتی بعد از خدمت همه چیز تموم میشه و فراموش خواهی کرد، اما حالا یک سال گذشته و تو هنوز دل تنگی.. دلتنگ اون فضا، بچه‌ها، فرمانده‌ها. لعنتی، دل تنگ همه چیز…

یادم میاد بعضی‌هاشون رو خیلی اذیت میکردی، میگفتی اینا با مادرشون بی ادبانه صحبت میکنن باید تادیب بشن، یه آفتابه میگذاشتی جلو سرویس بهداشتی، بهشون میگفتی باید از این نگهبانی بدی؛ حالا دلت برای همونا تنگ شده. یکیشون میومد که دیگری رو بفروشه، میگفتی چون میفروشه باید امشب از آفتابه نگهبانی بده.

میگفتی این اساتید میخوان مغز ما رو شستشو بدن، حالا دلت برای همون شستشوها تنگ شده. اعتراض میکردی که ما روزانه ۴ ساعت خواب داریم، حالا دلت همون بیداری‌ها تنگ شده.

میرفتی بالای تپه، میدیدی بچه‌ها به خیابون های بیرون از پادگان نگاه میکنن، سیگار میکشن، شعر میگن، میگن و میخندن، ولی تو به این فکر میکردی که وقتی برگشتی، کارهات رو چطور پیش ببری؟ چه ایده های جدیدی میتونی پیاده کنی و کاستی های کارت چی بوده..

بعضیهاشون می یومدن گریه میکردن، یکیشون میگفت عبدالله با پدرم بد رفتاری کردم ! و… تعریف میکرد و گریه میکرد، تو ولی گوش می دادی، گوش می دادی و به این فکر میکردی که چرا دل تنگ نمیشی؛ حالا برای همون دل تنگ نشدن ها دل تنگ شدی… یادته صبح ها، از شدت خواب، زیر میز قایم می شدی؟ یا کلاسا رو جیم میزدی و می یومدی با گوشی متن می نوشتی و تلگرامت رو چک میکردی؟ یادته شبی که بازی فینال جام قهرمانان اروپا بین رئال و اتلتیکو بود، رفتی دو ساعت از پشت پنجره یه اتاق، پنهانی بازی رو یا چه سختی نگاه کردی؟ خواب چهار ساعته شد دو ساعت!

یادته ده کیلو کم کردی؟ یادته کم مونده بود موبایلت رو بگیرن؟ یادته وقتی بعضی از فرمانده‌ها از خاطرات جنگ میگفتن تنها کسی بودی که نمیتونستی جلوی اشکاتو بگیری؟ همه بهت نگاه میکردن و خجالت میکشیدی، اما نمیشد جلوی اشکاتو گرفت؟ یادته رفتی بهشون گفتی، اینقدر شعار ندید، اگر شما از اسرائیل بیزارید، اگر شما به تولید داخلی اهمیت میدید، این کوکاکولا چیه می فروشید؟ یادته وقتی به یه پسر که از نارنجک می ترسید خندیدید و فرمانده همه شما رو به شدت تنبیه کرد؟ و بهتون یاد داد که «با هم بخندید نه بر دیگران»، یادته فرمانده مدافع حرم، چه چیزهایی تعریف میکرد؟ چی یادته لعنتی؟

خب، راوی گری عبدالله تمومی نداره، عبدالله خیلی از گذشته خوشش میاد، بزارید کنترل رو دست خودم بگیرم و خودم تایپ کنم: من اِنی هستم.

صبح روز خدمت، وقتی سوار اتوبوس شدم و یک روز طول کشید تا به پادگان برسم، تو راه داشتم به این فکر میکردم که کجا دارم میرم؟ واسه چی دارم میرم؟ هم اتوبوسی ها زنجانی بودن، با لهجه آزار دهنده و خنده های بلندشون، میدونستم همه آدم های خوبی هستن، اما نمیخوام هم عدم علاقه خودم رو به لهجه شون پنهان کنم.

رسیدیم به پادگان، فرمانده سخت گیری نصیب ما شده بود، روز اول اینقدر ما رو تنبیه کرد و دووند که از هوش رفتم و شانس آوردم که بر خلاف چند نفر دیگه، با صورت به زمین نخوردم، شب اول که خوابیدیم، صبح روز بعد، با صدای لگدهای محکم فرمانده که به درب اصلی کوبیده میشد بیدار شدیم، نعره میزد که: «پاشید گمشید بیرون! پاشیید، تا سه می شمارم همه بیرون باشن، یک، دو… سه… گمشید» و خلاصه چند روز گذشت، خیلی زود فهمیدم که تنها کسی که میشه روشون حساب کرد، همین زنجانی ها هستن، چرا که پایه هر خلافی بودن و ترسو نبودن و پای رفاقت، راحت هزینه میدادن، خیلی زود چهار پنج نفری شون رو انتخاب کردم و دوست شدیم؛ چند روز که گذشت، در تاثیر از فیلم شائوشنگ، تصمیم گرفتم موبایلم رو با یه نقشه درست و حسابی؛ وارد پادگان کنم، از راه عادی امکان پذیر نبود و اگر می گرفتن جریمه سنگینی داشت. به این ترتیب…. بهتره از تعریف این خاطره بگذریم، چرا که اگر کسی از دوستانِ دشمن، بخونه و گزارش بده، دچار دردسر میشم.

سعی میکردم هر چند روز به مامانم زنگ بزنم؛ وقتی باهاش حرف میزدم، نگرانی شو نسبت به خودم درک میکردم، حرفهای شاد بهش میزدم بهش میگفتم: «مامان خیلی جام عالیه و چاق شدم! غذا اینقدر زیاده که اضافی میمونه. همش فوتبال بازی میکنیم و داریم لذت می بریم. دیگه نمیخوام بیام ابهر!» همینطور مشغول دروغ گفتن بودم :) من آخرین بچه مادرم بودم و احساس خاص مادرم نسبت به خودم رو همیشه میفهمیدم، هر چند گاهی به شوخی بهش میگم: «مامان تو چرا بچه اول رو بیشتر از بچه آخر دوست داری؟» و اون همیشه میگفت: «هیچ فرقی بین بچه ها نیست»، اما مگه میشه بین منه خرابکار و بازیگوش و بی ملاحظه، با بچه ی باملاحضه و آروم و عاقل فرقی نباشه؟ فرق هست.. یک ماه از خدمتم گذشته بود که بهمون گفتن میتونید 5 روز برید مرخصی؛ اما من از فضای پادگان به شدت لذت می بردم، حاضر نبودم حتی مرخصی برم داخل شهر؛ بهشون گفتم که من نمیرم، فرمانده میپرسید که چرا؟ گفتم نمیتونم، یهویی برگشت بهم گفت: پول نداری؟ باز هم به مصلحت، برگشتم گفتم: بله، پول برگشت ندارم (به این امید که اجازه بدن بمونم.) اما اجازه صادر نشد و آوردن مبلغی بهم پول دادن! و من به سمت خونه حرکت کردم. هیچکس خبر نداشت. و به سمت خونه رفتم؛ به خودم میگفتم کسی دلش برام تنگ شده؟ کسی یاد من هست؟

غم در دل تنگ من از آن است که نیست/ یک دوست که با او غم دل بتوان گفت

صبح زود ساعت 5 6 رسیدم خونه؛ در رو باز کردم و رفتم تو، لحظه اول مادرم رو دیدم که شتابان به سمت من اومد و منو بغل کرد و گریه کرد.. گریه میکرد و میگفت و میگفت: «پسره گلم… پسره عزیزم… قربونت برم… فدات بشم» در میان این کلمات بود که فهمیدم، نه هنوز آنقدر نمردم که منو به خاطرشون نیاد و دیگه کسی دل تنگه من نشه. اومدم اتاق دیدم خواهرم و دو بچه‌اش خوابیدن؛ بچه‌هایی که تمام زندگی من بودن و همیشه تو خدمت با خودم فکر میکردم که نکنه بچه ها منو فراموش کنن؟ عمادپاشا تنها چند ماهشه نکنه تا من برمیگردم چهره و بوی منو فراموش کنه؟ کمی بعد رفتم مغازه داداشم که سوپرایزش کنم؛ ترشکاری داره و مشغول کار بود، وقتی جلوی در وایساده بودم و یهو منو دید، همینجوری بدون مکس همه چیز رو ول کرد اومد منو بغل کرد! با همون لباس های سیاه و دست های کثیف، که ترجیح میدادم هرگز از من جدا نمیشد.

شاید روزی دیگر ادامه این متن را نوشتم

22 خرداد 1396


از اینجا به بعد در تاریخ 13 مرداد کامل تر شد


بعد از دیدن برادرم ایرج؛ رفتم خونه خواهر دیگم؛ درشون باز بود، رفتم تو پشت درب داخلی وایسادم، یهویی نغمه گفت: اِ دایی؟ داییی آرمان هم یهو دوید؛ و محکم بغلم کرد و گریه کرد. این گریه ها رو هیچ وقت نمیتونم فراموش کنم، محکم بغلم کرده بود و میگفت: تولدم نبودی؛ گفتم باید یه تولد دیگه برام بگیرن در حضور دایی. خواهرم بغض کرده بود و همزمان لبخند رضایت بر لب داشت و میگفت چند روز پیش برای آرمان تولد گرفتیم، اما گریه کرد و گفت که دایی نیست و وقتی دایی اومد دوباره باید برای من تولد بگیرید. اون روز همه سوال بچه‌ها این بود که دایی چند تا شب دیگه باید اونجا بخوابی تا برگردی خونه؟ بهشون میگفتم 30 تا! 30 تا شب دیگه.. شب اون روز اما، از عجیب ترین شب های زندگی من بود.

7 دیدگاه

  1. چقدر قسمت دل تنگی های عبدالله قشنگ بود.. :)

  2. بله، همینطور است.

    چرا در وردپرس وبلاگ ساخته اید؟ با توجه به فیلتر بودن، مخاطب های بسیار اندکی از وب گاه شما بازدید میکنند

  3. واااااااای یادش بخیر
    گردان ۳
    گروهان ۴چاااااااااررررر

  4. واقعا زود گذشت زود تر اونی که انتظارش رو داشتیم…دمت گرم لذت بردم

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *