سر باز

این مطلب مجدد در تاریخ 13 مرداد کامل تر شد. از خدمت که میای دیگه هیچی مثل قبل نیست. ممکن ماه‌ها و سال‌ها بگذره، ولی یه روز در حالی که تو مترو راه میری و پدر و پسری رو ببینی که با لهجه یکی از هم خدمتی‌هات صحبت میکنن. با چشمانی از حلقه در اومده بهشون… ادامه خواندن سر باز

فاطمه، فاطمه است.

سال ها پیش، – شاید حدود بیست سال پیش، – زمانی که تنها چهار سال داشتم، ماجرای عشقی اتفاق افتاد که اگر چه سرانجام خوشی نداشت اما شروعش خوش بود؛ از داستانش می‌توان رمانی نوشت، خاطره‌ها گفت و چرا نباید برای آن ترانه‌ای خواند؟ مادرم سه خواهر داشت، فاطمه از همه زیباتر بود، قدی بلند… ادامه خواندن فاطمه، فاطمه است.

نه، نه! شما یادتون نمیاد !

شما یادتون نمیاد ! اون وقت ها، بچه که بودیم سر هر میز سه نفر می نشستیم. سر کلاس درس، معلم ها میگفتند که درس جدید رو روخوانی کنیم، طی یک ساعتی که به اون درس اختصاص داشت ، بار ها روخوانی می شد، تا اینجا مشکلی نبود، مشکل این بود که معلمی مثل آقای… ادامه خواندن نه، نه! شما یادتون نمیاد !

فقر و آزادی

دل خوش بودم. به اطراف که نگاه می کردم، ماشین می دیدم، دوچرخه می دیدم، حتی فرغون می دیدم. من هم آرزو می کردم یک فرغون داشته باشم تا سوارش شوم و کسی مرا براند و کیف کنم. لاستیک ها و دوچرخه ها را پیدا می کردیم با يک چوب که از درخت می کندیم… ادامه خواندن فقر و آزادی