از اسفندماه که همه آماده میشدیم، خانهتکانی شروع میشد، مادرم سبزه میکاشت تا عید سبز میشد. لباس نو میخریدیم.
یکبار پسری را دیدم که دستش را در شانه مادرش گذاشته است، نگاهی به مادرم کردم، مادرم از من قدبلندتر بود، بهزور دستم به شانهاش میرسید، مثل همان پسر، دستم را در شانه مادرم میگذاشتم. نزدیکی عید، مادرم ما را با خود به خرید میبرد، باهم به کفش ملی میرفتیم و میپرسید: کدام را دوست داری؟ طبق معمول میگفتم فرقی نمیکند. واقعاً هم برای ما پسرها خیلی فرقی نمیکرد، مادرم سعی میکرد کفشی را برایم بخرد که عمر بیشتری داشته باشد، پیراهن و شلوار هم میخریدیم. چند روز قبل از عید آرایشگاه میرفتیم و موهایمان را هم مرتب میکردیم.
مادر و خواهرها، از اسفندماه خانهتکانی را شروع میکردند، سبزه میکاشتند، همهجا را مرتب میکردند، فرشها را در حیاطِ خانه میشستیم، البته من همیشه برای شستن فرش مقاومت میکردم، بعضی عیدها، مادرم و خواهرها شیرینی میپختند، گاهی هم روز عید برف میآمد. ماندگارترین لحظه برای من، بو و حس روزِ اول عید بود؛ لحظه تحویل سال که میشد، واقعاً لحظات شیرینی رو سپری میکردیم، نوروز در روزهای نخست به ما این هدیه بزرگ را میداد که اِنگار در دنیا هیچ مشکلی نیست و هیچکسی، هیچ غمی ندارد. روز اول به دیدار بزرگان میرفتیم، هر آشنایی را در هر جا میدیدیم، روبوسی میکردیم، همه به هم تبریک میگفتند و لبخند میزدند، روز اول عید، شاید از معدود روزهایی بود که غلامرضا دایی روی چهارپاییِ دمِ درب منزلشان نمیشست و میرفت داخل و با مهمانها بگومگو میکرد، مادرم از خوبیهای او، برایمان زیاد تعریف کرده است؛ (درباره او اینجا نوشته ام)
عاشق عید بودم، بوی همهچیز خوب بود، بوی شیرینی، بوی هوای تمیزِ روزِ اول، بوی قورمهسبزی.. بوی عود.. و بوی عطری که همه میزدند … معنی عید برای من تعطیلی مدرسه، گرفتن عیدی، خوردن چایی زیاد! و آجیل بود. اعتراف میکنم که خیلی پرخور بودم، پنهان هم نمیکنم که اول بادام و پسته رو میخوردم :) در خانه خودمان هم همیشه دعوا بود که چرا من دستبردهای سنگینی به آجیل میزنم، مثلاً یکهویی پستههای آجیل ِ ما تمام میشد و همه به من نگاه میکردند و من تا متوجه سنگینی نگاهها میشدم، سرم رو پایین مینداختم.
روزِ اول عیدِ 93 روزِ عجیبی بود، وقتی در کوچه بالباسهای نو قدم میزدم، خانههای همسایهها را نگاه میکردم، از خودم میپرسیدم: کو محمد؟ کو غلامرضا دایی؟ کو ابراهیم دایی؟ صفر دایی کجاست؟ همایون کجاست؟ ماهی زر عمه کجاست؟ چرا کسی در کوچه مشغول جارو کردن دم دربشان نیست؟ دوست داشتم به کودکی برگردم، آنوقتها که اختلاف نبود و یا اگر بود، کم بود، آنوقتها که خانههایمان یکی بود، آنوقتها همه همسطح بودیم، اختلاف طبقاتی نداشتیم، یکرنگ بودیم، یکدست بودیم، همه باهم ندار بودیم. چرا فکر نمیکردیم شاید این روزهای خوش بچگی تمام شوند؟ چرا اینقدر خاطرمان جمع بود؟ چرا مراقب لحظهها نبودیم؟ چرا در خوشبختیها، کمتر نفسهای عمیقی کشیدیم؟ چرا بیشتر نخندیدیم؟ چرا بیشتر لبخند نزدیم که امروز مجبور نباشیم به گذشتهها چنگ بزنیم و خیره شویم و نگاه کنیم و با صورتهای افسردهمان، به آن فکر کنیم وزندگی کنیم… چرا؟
در یک اسفند سرد زمستانی، زمانی که دو سال داشتم، پدرم را به خاک سپردند، بعد از مرگِ پدرم، خیلیها را از پیش ما رفتند، خیلیها را دور ریختیم، خیلیها ما را دور ریختند، بزرگتر که شدیم، در یک تابستان گرم، تنِ پاکِ محمد را به خاک سپردیم و بعد یادمان رفت از او بپرسیم که برادر، بعد از رفتنت با شکستههای قلبمان چه کنیم؟ بادل تنگی چگونه سر کنیم؟ اختلافهای بین خانوادهها و همسایهها، همه را از هم دورتر کرد، هر چه سؤال میکردیم میگفتند: زندگیها سخت شده است، همه در حال کار کردناند و … باور نمیکردیم، تهِ قلبِمان میدانستیم که این حرفها، توخالی هستند، میدانستیم بزرگترهایمان عوضشدهاند و ما… در همین از دست دادنها و رنجها، ساخته شدیم و پخته شدیم.
*** ***
حالا من دوباره دلم میخواهد با مادرم به کفش ملی بروم، درست است که بزرگ شدم و حالا دستِ مادرم است که به شانههای من نمیرسد، اما من هنوز مثل بچگیها، مثل همان پسری که در کوچه دستش را در شانهی مادرش گذاشته بود، دستم را روی شانه مادرم میگذارم و به آن لحظه فکر میکنم و لبخند میزنم و میگویم: خدایا، مادرم تنها ثروت عظیمِ ماست و ما را با آزمایشهای سخت نسنج.
هیچ چیز مثل گذشته نیست
نمی دونم چه بذری کاشته شده که وقت درو , نفرت و غمی عمیق نصیب ما شد
از طرفی خدا رو شکر می کنم به خاطر تجربه دورانی با مردمانی بی غل و غش
و از طرفی نبودش در حال حاضر , مثل یه حفره تو سینه و باری روی دوشه
….
مادر بزرگم نون می پخت و نزدیک عید شیرینی درست می کرد
به موها و ناخوناش حنا می زد و هر وقت به ماه نگاه می کرد , چشماش رو می بست و تا صورتش رو نمی شست باز نمی کرد
چرا ما همش با فکر کردن به گذشته لحظه حال رو از دست میدیم و بعد به همین روزهامون نگاه میکنیم و میگیم حییییییییییف چقدر زود گذشت و نفهمیدیم و توجه نکردیم
فکر کردن به گذشته مثل دویدن به دنبال باد
بنظرم بهتره گذشته ها رو رها کنیم ، از حالمون بهترینشو بسازیم تا بیشتر از این حسرت گذشته رو نخوریم
درود بر نظر موثر و درستِ شما.
اما باید خاطرات را به دفتر چید، گذشته را داشت، حال را دید و به آینده نگریست.
قبول میکنم توجه من به گذشته بیش از سایر اشخاص است.
سلام روزهای خوبی بود ولی برای شما بچه ها ما تا جاداشت سختی کشیدیم البته هرچه سن بالا میره بلطبع مشکلات زیاد میشه ولی رفته رفته خوشی های مردم با پیشرفت روز افزون جهان کم میشه مردم زیاده خواه میشن از طرفی نیاز روز به روز در زندگی مردم نفوذمیکنه یک روز تلفن یک روز موبایل واینترنت وووووباید از پله ها بالا بری اگه نری بالا زیر پا له میشه به حساب نمی ای
فکرکنم سال۹۲یا۹۳ بود،بمن هنوز سال نو نشده بود پیام تبریک دادین.
و من بعدش با شما بحث کردم.
گذشت
سلام؛ مقدور هست معرفی کنید؟ خاطرم نیست.
متن فوق العاده ای بود…
احساس غم و شادی رو میشد با تمام وجود در لابه لای کلمات حس کرد. دیگه نمیشه اون حال و هوای قدیم رو تو هیچ جای این روزا پیدا کرد ولی این روزا هم حال و هوای خودش رو داره؛ دست کم خدا رو شکر مادری هست که هنوز لبخند روی لبانشونه این یعنی نهایت خوشبختی
عید برای من یک نقطه عطفِ … نقطه ای برای نفس تازه کشیدن و دست رو زانو گذاشتن و ایستادن
تا شقایق هست زندگی باید کرد
اینکه دیگر آن حال و هوا، یافت نخواهد شد، یک حسرت و افسوس همیشگی من است. اما من خوشحالم که در حال زندگی میکنم و وقتی به اطرافیانم و دوستانم نگاه میکنم، خیلی وقت ها میفهمم که در حال تاریخ سازی هستیم و در آینده شاید حسرت امروز را هم بخوریم.
نوروزتان مبارک امسال عیدنوروز وحلول بهار مصادف است با حوادث واتفاقاتی که تغیرات عمیقی درمیان ایرانیان به ویژه زنان ایران به وجود آورده که به نوعی رنسانس ونوزائی درفگر واندیشه ایرانیان وشاید جهانیان حادث شود خوشا به سعادت خانم های گشورم که این اتفاق مهم را رقم زده اندامیدوارم شخص شما بیشترین بهره تاریخی را از آن ببرید وپیام آور آیندگان بشید چنانچه رسالت پیام گذشتگان دردوران رنسانس هم بوده اید.خوشا به سعادت شماآرزودارم از اطلاعات عمیق شما بیشتر بهرمندشوم.