من عاشق این لباسم بودم، همیشه تو کِشوی لباسام نگهش می داشتم، گاهی می رفتم نگاهش می کردم و حسرت می خوردم که چرا دیگه این لباس تنم نمیشه ؟
وقتی خواهرزادم به دنیا اومد، دادم به مامانش و گفتم “اینو بپوشون بهش!” (یعنی یه هدیه است و برای نسیمه) خواهر زادم بزرگ شد و این لباس دیگه تن اون هم نشد، لباسی که برای من مملؤ از خاطره، زیبایی و زندگی بود. یه روز خواهرم لباس به این قشنگی رو انداخت رفت و من وقتی فهمیدم که دیر شده بود.
هنوزم بابتش ناراحتم.
این پشتی و بالش رو هنوزم یادم هست، تو این عکس برای اینکه من بخندم داداشم ایرج منو کلی قلقک داده، خودش می گفت :)
مهم لباسه نیست. مهم اونیه که توی لباسه بود.
اونم انداختید رفت !
اونو خودم انداختم رفت
پس دیگه برای لباس ، غصه نخورید . شما چیزهای مهم تری رو مثلِ آب خوردن دور می ندازید.
“گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم”
قیصر امینپور
حتمأ به دیدار خودتون برید. حتما این کار رو بکنید .
شاید دوباره خودتون شید. دوباره خودتون بشید . شاید از این جلد بی رحم بیرون بیاید.
دلم براتون خیلی تنگ شده . خیلی بیشتر از خیلی !
شما با اسم مستعار کامنت میدید نه ؟
این سوال پرسیدن داره؟ اسمِ هیچ کس توی دنیا سه تا نقطه نیست.
با اسم خودم نمیام چون اگر بیام جوابمو نمیدید اما با اسم مستعار با اینکه می دونید من کی هستم جوابمو می دید. انگار فقط از اسمم بدتون میاد.
نه من از شما و اسمتون بدم نمیاد.
اِتفاقا شما با باقی رفقاء تفاوت هایی دارید و از روی همین تفاوتها، من خیلی سریع می فهمم که کی کیه و کی “شماست”. به هر روی من شما رو مثل دیگران نمی دونم.