یاد ایام

جواب سوالی که پایین پرسیدم : هیچ کدوم من نیستم.

بچه بودیم، خوش بودیم، یکی از خوشیهامون این بود که وقتی مدرسه تعطیل شد تا خونه بدویم. آماده می شدیم، کیف رو مینداختیم پشت مون و منتظر خوردنِ زنگ تعطیلی بودیم. من همیشه یه کم تخلف می کردم و از بالای میزها می دویدم تا سریع تر برسم به درب خروجی کلاسمون و اولین نفر باشم که از مدرسه خارج میشم. کسی که اول از همه از مدرسه خارج میشد، یه افتخار داشت و اون این بود که نفر اول بود ولی نه کسی جایزه میداد، نه بزرگترها می دیدند. همین که بین خودمون یکی اول میشد، خیلی خوب بود. من بودم، فرزین بود، محمد بابایی بود، بهمن بود، محمدرضا بود، همیشه با تمام سرعت می دویدیم! همون جوری که فارست گامپ می دوید.

اینجا اول راهنمایی بودیم، این عکس رو نوید چند روز پیش گذاشته بود فیس بوک، چه قدر بچه بودیم! من از روی همین میزها می دویدم.
اینجا اول راهنمایی بودیم، این عکس رو نوید چند روز پیش گذاشته بود فیس بوک، چه قدر بچه بودیم! من از روی همین میزها می دویم. سادگی میزهای ما جالبه! این میزها رو با تیغ سوراخ سوراخ کرده بودیم – هر کی بگه من کدومم جایزه داره!

به دنبال اين اول شدن ها گاهى جرياناتى پيش ميومد که دو تا از این جریانات رو خوب يادمه و تو ذهنم مونده:

1- یه بار من زود دویدم و رفتم و رسیدم خونه اما فرزین عقب مونده بود. با چند نفر دعواش شده بود، یه گروه بودند که فامیل هم بودند “کاکاوند”ها، به لحاظ جثه از ما قوی تر بودند، ما توان مقابله با اونارو نداشتیم! این نامردا فرزین رو در حالی که من نبودم گرفته بودند و ظاهرا دعوا کرده بودند و زد و و خورد رخ داده بود. فرزین سر این قضیه از دست من ناراحت بود و می گفت که تو نبودی و من تنهایی دعوا کردم، چرا ناراحت بود؟ همیشه که من دعوام میشد، خودش معلوم نبود کجا بود!

2- یه روز با کلی ذوق و شوق دویدیم و دویدیم تا رسیدیم سر کوچمون! یهو دیدم جمعیت انبوهی جمع شدن و فکر کردم عروسیه! خیلی خوشحال شدم! با شیطنت خودم گفتم به به! بیست تا نوشابه می خوام بخورم، بدو بدو رفتم به یکی از همسایه ها (رجب، بابای مرتضی) گفتم عروسیه؟ با اخم و تخم گفت : نه! هیس!

ازش رد شدم و دویدم خونه عموم، دیدم صدای شادی ها، از شدت گریه هاست، و رفتم داخل قسمت زنها شدم، دیدم مامانم، زن عموم، زن داداشم، و … همه در حال گریه کردن هستند. (قدیما اینجوری بود،  زیاد گریه می کردند،  یه عمر سختی زندگی رو با گریه خالی می کردند. این روزها گریه زیاد آرایش رو خراب می کنه .) اومدم بیرون، دیدم داداشم عباس، از خدمت مرخصی گرفته و اومده . همچین گریه می کرد که مو به تنم سیخ می شد. دو سه نفر اطرافش بودند، چهرش سیاه بود، از شدت گریه قرمز شده بود، فهمیدم غلامرضا دایی، فوت شده.

IMG_4602
مقبره غلامرضا دایی که سال 93 با مبایل عکس گرفتم، الان یعنی شهریور 1394 به مطلب اضافه کردم.

مرد آرومی بود. کسی ازش زیان ندیده بود، کمردرد داشت و همیشه صندلی کوچیکی همراهش بود و هر جا که کمرش درد می گرفت، همون جا می نشست، ما وضع مالی مون خوب نبود و چیزی که از غلامرضا  دایی فراموش نکردم اینه که همیشه وقتی تو کوچه راه می رفتم، بچه ها باباشون بهشون پول میداند و می رفتند توپ می خریدند، لواشک می خریدند، کیک و نوشابه می خوردند، دوست داشتم منم پول داشتم، غلامرضا دایی صدام می کرد و بهم یه “50 تومانی” میداد. پنجاه تومن کاغذی؛ و من به تمام خواسته ام که یکی از این کالاهای بالا بود می رسیدم.

حالا که این متن رو می نویسم، بین خانواده های ما، روابط خیلی محدودی باقی مونده ، و از مرگ غلامرضا دایی پانزده سالی می گذرد.

برادرم عباس در کنار محمد (خدابیامرز) سال 1378
برادرم عباس در کنار محمد (خدابیامرز) سال 1378

34 دیدگاه

  1. این خوراکی ها و 50 تومنی منو یاد بابابزرگ خدا بیامرزم می ندازه که سر هم ماه که حقوق می گرفت برامون خوراکی می خرید… چه قدر خوبه آدم مهربون باشه و خاطره ی خوب از خودش بذاره …

    دلم نیمکت خواست ، با حال و هوای بچگی . . .

    سه تا حدس می زنم !
    یک :
    پشت سر ِ اون معلمه که سفید پوشیده ؟
    دو :
    اونی که آبی پوشیده اون وسط؟ جلوی همونی که مشکلی پوشیده و به دیوار تکیه داده.
    اگه درست نبودن بعد شانس آخرم رو امتحان می کنم! :دی

  2. متاسفانه حدس ها درست نیست. (اگر چه اون که پشت سر معلمه سفید پوش هستش شبیه منه!)

  3. ببین اگه کس دیگه ای درست گفت قبول نیستا!
    چون الان دو تا از گزینه ها حذف شده انتخابشون آسون شده :))))

    اون سفیده؟ از راست چهارمی ؟
    وااای چه قدر زجر آوره اینجوری حدس زدن!
    ببین اون سفیده کنار همونی که کاپشن مشکی داره اون عقب؟ خب؟ قیافش تاره معلوم نیست ! ولی احتمال داره تو باشی

  4. آقا ما کارو زندگی داریم
    بیا کامنتمونو تایید کن بدونیم جایزه رو می بریم یا نه! :دی

  5. از راست سومی ؟
    اونی که داره عکس می گیره ؟

    اونکه داره می خنده ردیف دوم سوم کنار دیوار و شبیه ت نیست!؟
    خب هیشکی شبیهت نیست جز اولی.

    برو برو… گیر اوردی مارو

  6. فکر کنم شما دقت کافی نمی کنی. :D
    – عکاس من نیستم.
    – اونی که می خنده هم من نیستم.
    جدی میگم! خیلی واضحه آخه! چطور من رو پیدا نمی کنی؟ چرا همش صف اول رو نگاه می کنی؟ اون آخرا رو نگاه کن.

  7. سمت راست پشت سر اون اقای عینکی که نصف صورتش هم نیافتاده

  8. سومى از چپ رديف اخر.
    هيچم واضح نيست
    اصلنم شبيه شما نيستن
    :|

  9. “…وقتی خودت میگی شبیه من نیست…”

    “جواب سوال رو یک ماه بعد میدم”

  10. Salam.aghaye kazemiye mohtaram fahmidam shoma kodoom hastid tu axe zamane madrese ooni ke lebase abi taneshe radife yeki moonde be akhar aslan fekr nakonid neshooni chizi dashtha. :)
    In website ham filter shod ?!

  11. درود.
    این وبسایت فیلتر شد اون موقع آدرس این بود : blog.tarikhema.ir، الان وصلش کردم به enikazemi.ir که دیگه از فیلتر فعلا خلاص شیم.

    لباس آبی شبیه منه! ولی متاسفانه حدس شما هم اشتباهه هه هه

  12. Salam aghaye kazemiye mohtaram fahmidam. Shoma ki hastid ooni ke samte chape ax oon enteha istade lebasesham abiye oon nazare avvaliye man ghabool nist fekr kardam shoma doore oon pesaro khat keshidid baraye man nagoo aghaye tooti khat keshide pas nazare khode man ine

  13. Akhe chehrash kheeeeyli shabihe oon axe bachetitoon hast ke tap shorte ghermet tanetoone

  14. Hatman oon zaman shoma rafte boodid abkhori ab nooshe jan befarmayid khodetoon yadetoon nemiyad :)

  15. ردیف یکی مونده به آخر اون لباس آبیه که نیشش بازه خودتی .
    برو ملت رو سر کار نزار الکی.
    اگه خاطرات دبیرستانم تموم بشه خاطرات چند سال اخیر رو می نویسم و افشاگری های بسیاری علیه ات می کنم :D

  16. اسم اون لباس آبیه مهدی داوریه! چند ساله ندیدمش، نمی دونم کجاست.

    متاسفم! این همه منو دیدی، چند ساله منو می شناسی، اما نتونستی بفهمی من کدومم!

  17. اون آخرا که پسرچاق سرپاهس جلوش یه پسرسفیدپوش کم مو
    درسته داداش؟

  18. اسم اون “مسعود محمودی” هستش، بهش میگفتیم: یوقون ماحمود!
    تازه از سربازی اومده

  19. چند ماه گذشت ولی شما نگفتید بالاخره کدومید؟ فقط یه عده رو سر کار میذارید .

  20. چی؟؟؟؟؟؟؟
    تازه شده یه ماه ؟
    من چشمم ضعیف هست ولی نابینا نیستم که!
    تاریخِ ارسالِ این نوشته اون بالا درج شده و من هم دارم می بینم.
    شما از دهم فروردین، ‌تا 26 خرداد رو چجوری شِمُردید که شد 30 روز؟ میشه یه بار برای من بشمارید؟ آخه من هر جور حساب میکنم می شه دو ماه و نیم!
    خالی بندی تو روزِ روشن؟

  21. از نظرِ کلّه پوکها ،‌دو ماه و نیم برابر با یک ماهه!

  22. جواب سوالی که پایین پرسیدم : هیچ کدوم من نیستم.

    خخخخخخخ کلا اون روز نبودی پس خخخخخخ

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *