اینجا یکی از روستاهای کوچک ایران است ، با آب و هوایی کوهستانی.
مردم هنوز بوی قدیم میدهند. برف که می بارد ، هوا سرد و خشک می شود. شب ها از شدت سرما، نه آدمی پیدا می شودو نه ماشینی . روز ها، همه چیز یخ زده است و ماشینها به سختی روشن می شوند. از خانه که بیرون می روی، تمام صورتت را هم که بپوشانی، چشمهایت سوز و سرما را احساس خواهند کرد. صدای که می آید، صدای پیچش باد است و زوزه ی گرگها، درست مثل فیلم ها! راه که می روی باید حواست را جمع کنی چون هیچ بعید نیست همان نزدیکی ها گرگی کمین کرده باشد یا یک جوجه تیغی با تیغ های 20 سانتی متری، زیر برف آماده پرتاب تیغ هایش باشد و تو ندانی! شب ها گرگ ها برایت لالایی می خوانند. لالایی گرگها گاهی البته خواب را از چشمانت می رباید . صبح ها با صدای پارس سگ ها بیدار می شوی. گوشت خوک نمی خوری ولی باید چندین خوک بکشی تا جانت حفظ شود. می گویند سگ نجس است ولی برای نگهداری تمام سرمایه ات یعنی گوسفندان باید به نگهداری آن هم تن دهی. تَنَت ضعیف است ولی زندگی سخت این جا، تو را خواهد ساخت. برف که می بارد ،اغلب می گویی کاش دیروز آب ذخیره کرده بودم. جنوبی ها از گرما می سوزند و تو از سرما! دست هایت سفت و سخت خواهند شد و گونه هایت گلگون. باید بدانی اگر اِمروز مریض شوی، فردا گرسنه خواهی بود. اینجا، این چنین است.
اینجا بیشتر مردم ماشین ندارند، پیاده روی می کنند. پیرزن نود ساله ای را می شناسم که هنوز گوشه گوشه ی روستا را پیاده راه می رود و احساس خستگی نمی کند. کودکانی هستند که فاصله ی زیاد خانه تا مدرسه را با پای پیاده گز می کنند. دعواها هر چند مثل انزلی خونین نیست، ولی زیاد اتفاق میفتد. قبیله ها، با هم دشمن می شوند و القاب فکاهی به هم نسبت می دهند.
اینجا مردم همیشه پای صندوق های رای حاضر می شوند ،ولی در جمع ، بدترین ناسزاها را به حکومت و آخوندها نثار می کنند. ناسزاهایشان البته، مبنای منطقی و دقیقی ندارد. گاهی دفاع می کنند، گاهی حمله. به نظر می رسد به همه ناسزا می فرستند و فقط به مردگان درود. دید خوبی به بسیجی ها ندارند. زن های اینجا ، هر مُرده ای را فردی پاک و خوب قلمداد می کنند و برایش می گریند؛ اگر مُرده بدنام باشد برایش فضایل اخلاقی می سازند. بی بند و بار را هرگز نمی پسندند و در جمع خود نمی پذیرند. فاحشه ها را اخراج می کنند. اینجا فرهنگ و دموکراسی معنا ندارد. مرد ها همچنان زن را یک خدمتکار می دانند و مهرورزی نسبت به زنانشان را نشانه ی انحطاط می دانند. دختران به فرمان پدر چادر می پوشند و به دستور مدرسه نماز خواندن می آموزند، کسی به دنبال فهم اسلام و کسب علم نیست، اگر هم باشد، چه بسا مورد تمسخر دیگران قرار می گیرد. اینجا هنوز سیکل، مدرک بالایی محسوب می شود و کسی که دیپلم داشته باشد، تحصیلکرده شناخته می شود. بعضی همین تحصیلات کم را هم نیمه کاره رها می کنند. معمولا درس خواندن را کار بی فایده ای می دانند. تمام زندگی اینجا سه رکن دارد : زن، کار، خانه.. و شاید بعدها در حالت های ایده آل تری بتوان ماشین را هم بدان افزود. عروسی مختلط اینجا وجود ندارد، هیچ مردی به خود اجازه نمی دهد ناموسش به عروسی مختلط برود. طاقت شایعه های فردا را ندارد. اینجا زن های همسایه عمومأ جلوی درب خانه ها می نشینند و عابران و حوادث کوچه را زیر نظر می گیرند. بازار غیبت داغ است. مردها همه نوع امکانات برای خود دارند ولی زنها از اکثر این امکانات محروم اند. مردها اجازه دارند در عروسی ها خوب بنوشند و خدای را فراموش کنند… ولی زنها، حتی زیبایی چهره’شان باعث سرزنش و محدودیت است.
یک دختر اگر خواستگارهایش زیاد باشند، لابد مشکل اخلاقی دارد! اگر کسی اوضاع زندگی اش در هم باشد می گویند برایش دعا نوشته اند. اگر کسی درس بخواند حتماً اهل زندگی نبوده است و بی عرضه بوده که به سوی درس رفته است. اگر کسی سیگار بکشد در واقع اِعلام می کند که: “من به بزرگسالان پیوسته ام و شایسته توجه بیشتری هستم”.
شب ها با یک بیل و یک فانوس، به آبیاری باغ می روی. توان بدنی لازم را باید داشته باشی تا بتوانی خوب بیل بزنی . آب بند ها (سد های کوچک گلی) می شکنند و آب به باغ های مردم جاری می شود. تنها، در شب با سختی بسیار باید این سدهای گلی را از نو درست کنی، خوب می دانی که هر چه خاک میریزی آب آنرا می برد و ازینها گذشته باید خاطرت باشد که صبح اول وقت باید سر کار ساختمانی و کار آزادت باشی.
اینجا روزها اما حال و هوای دیگری دارد. گاهی یک مار قرمز رنگ و زیبا تو را شیفته ی خود میکند ، در حالی که از شدت ترس می لرزی ! گاهی یک خرگوش با سرعت زیادی در حال فرار است، گاهی یک لاک پشت کوچک وسط جاده خاکی به کندی عبور می کند و تو به سرش که نگاه می کنی با خود می گویی چه شباهتی به پیرمردهای متفکر دارد! گاهی یک شغال را می بینی که با یک چشم به هم زدن ناپدید می شود. گاهی صدای بلبل گونه ی گنجشکی کوهستانی تو را جذب می کند. انتظار داری در پس این صدا ، پرنده ای رنگارنگ بیابی، اما به جایش گنجشک خاکستری کوهی را میبینی . اینجا حتی پرنده ها به رنگ طبیعتند. بز های اینجا اگر یک عینک داشته باشند، شبیه ترین فرد به پروفسور ها هستند ! چشمان گاوها سیاه است و درین سیاهی ، زیبایی خاصی نهفته است. چشمان الاغ ها به آن زیبایی نیست. چون حشرات اطراف چشمش، زیبایی آن را نابود می کنند. گربه های اینجا موش نمی خورند، گربه ها هر از چند گاهی کبوتر یا مرغی را شکار می کنند و بعدها فقط پرهای مرغ روی زمین باقی می ماند. مورچه همه جا هست، در اکثر خانه ها! مورچه ها حتی برای خود اتوبان هم دارند و گاهی با یک ردپا مسیر اتوبانشان عوض می شود.
اینجا شوخی های مردها به حکایت ها و تمثیل های ادبی می ماند و در دل هر کدام یک حکایت از بزرگان ادب کشور پنهان است که رفته رفته تحریفات در آن صورت گرفته و از اخلاق فاصله گرفته است. ضرب المثل ها بسیار زیبا و گاهی سخت کوبنده است. اینجا به 118 نیازی نیست، برخی زنها خود از 118 کامل تر و جامع تر هستند. اگر در مورد کسی سوال بپرسی تا متراژ خانه ی او را می گویند ، به همین علت اینجا همچنان 118 معنا ندارد و مخابرات فقط برای پرداخت قبوض است. راننده های اینجا همچنان بسیار بی ادب هستند، اعتراض که می کنی وسط راه نگه می دارند و می گویند :”مشکلی هست پیاده شو!”
اینجا به غریبه ها با چشمان متعجب نگاه می کنند :” کیست؟ از کجا آمده است؟ به کجا می رود؟” غریبه که وارد کوچه می شود صحبت های زنان کوچه قطع می شود و همه سکوت می کنند و به غریبه چشم می دوزند تا عبور کند و بعد دوباره شروع به صحبت می کنند و می گویند:” این که بود؟ از کجا آمده بود و به کجا می رود؟” همه به کار هم کار دارند و مدام درباره یکدیگر سخن می کنند.
اینجا مملوء از آثار گذشتگان است. من با چشمان خودم دیده ام که بچه ها با جمجمه فوتبال بازی می کردند. مردم سفال های دیرینه را نشانه وجود طلا دانسته و در آن محل سخت کند و کاو می کنند. اینجا حیوان های مختلفی وجود دارد؛ چیزی مثل خرچنگ برای بازی کودکان بد نیست ، ولی شاید آنچه با روستا بیگانه است و موجود بسیار تنفر انگیزی”ست سوسک باشد. مردم روستا بیش از روتیل و خرچنگ از سوسک هراس دارند چرا که هیچ شناختی نسبت به آن ندارند.
کودکانِ اینجا همواره ماشین های مدل بالا را می بینند ولی حتی آرزوی این که یکی مثل آن را داشته باشند برایشان غیر ممکن است. کودکانِ اینجا پاکِ پاک اند و هیچ چیز جز بازی نمی دانند. وقتی یک کودک داخل ماشین می بینند زود می روند و با او بازی می کنند. غم انگیز است اگر خانواده یک توریست، کودکِ روستای ما را کلیه دزد و نجس بداند و در حالی که کودکِ روستای ما برای بازی می رود، به سختی طردش کند.
اینجا 22 بهمن نماد هیچ چیز نیست . میلاد ها و عزاداری های مذهبی نیز همینطور. 22بهمن برای کاغذ بازی در مدرسه و اجرای برنامه های خنده دار است. و عاشورا نماد تعزیه و زنجیر زنی و شلوغی های لذت بخش .
بزرگترین نگرانی مردمان این دیار، سرمای شدید است که کل محصولاتشان را از بین می برد و زندگی سال آینده را دشوار می کند.اینجا هرگز نه یاد خدا می کنند، نه پیشوایان دینی. مردمان اینجا هر کدام مقداری پول برای ساخت مسجد می پردازند و نزد خود می گویند :” ادا کردیم! ” وقتی می خواهند شفا بگیرند، نماز می خوانند، روزه میگیرند و کمی به دیگران کمک می کنند. گاهی لباس های دست دوم خود را به دیگران می دهند و به این ترتیب فرائضشان را انجام می دهند. اینجا عده انگشت شماری خمس می پردازند.
گرچه رد پای مدرنیته و فرهنگ شهرنشینی، اندک اندک بر این دیار هم سایه می افکند، اما کودکان این جا هنوز هم گرگم به هوا و هفت سنگ و تیله بازی را از یاد نبرده اند.
این هزار توی ناشناخته ی روستایی که گفته ای، چقدر آشناست. از هر سوی این شهرها چند فرسنگی به اطراف بزنیم نمونه اش هست…
حتی شاید به فرسنگ هم نرسد و گوشه های شهر چنین باشد.
کاش معلمانی باشعور و با فهم به مدرسه های آنجا بروند …
اما کسی که به شهر نشینی عادت کرده ، حاضر می شود ؟
کاش کاری کنیم طرز فکر ِ کودکان ِ این روستا و همه روستا ها و مناطقی چون این روستا مثل بزرگتر هایشان نشود .
و نهایت زندگی ِ یک دختر ازدواج در عین بی سوادی با یک “آقا بالا سر” نباشد !
…
دوستم، خاطرم رفت بگم، اینجا تا چند سال پیش گاهی پیش می آمد که دخترها حتی شوهر خود را ندیده راهی خانه بخت می شدند.
انی جان…اونقدر ها نمیتونم ادبی صحبت کنم. با زبون خودم میگم عالی بود
سپاس رسول جان : )
کاش اونجا بودم و بزرگترین دغدغه زندگیم فقط سوز و سرما بود
اینجا زیبا، زیبایی اش موجب دردسر میشد.
انی جان ان جا و اینجا ندارد . همه جای ایران سرای من است .
جز اکسفورد یه 7 دیگه لینک زدم 5 روز مانده به اخر دنیا حال اینجا کجاست ؟
:( :-S :(
…
بد نیست الان اضافه کنی تو متن که دیگران هم بدونند. شاید کامنتارو نخونند.
گناه دارند …
در زیبایی متنی که نوشتین هیچ تردیدی نیست .
با وجود این که چیزهایی که نوشتین رو میشه هر کدوم رو در اطراف خودمون ببینیم ولی ای کاش می نوشتین که در مورد یه جای خاص این رو نوشتین ( و اگر اینطوره ، این روستا کجاست؟ ) یا این که منظورتون یه جای خاص نبوده
ممنون
:)
الان خوشحالم نوشته ای ازت میخونم زندگی یه طوری شده تمرکز نوشتن داشتن اونم به این زیبایی توصیف کردن .. برای من که احتمالا تموم شده.
میفهمم شهری که توش به دنیا اومدم همین طوره، ولی مردمش امید زندگی بیشتری دارند . هنوز با چیزایی که ده سال پیش باعث شادیشون میشد شادند؛ بازار انتخاباتشون داغه دفه قبل تقلب شده بود و قرار بود کسی رای نده.. ولی هر فرهنگی(!) سرگرمیای خودشو داره..
آخه این برای زمان ما نیست و برای قدیم هاست! من زمان خودم رو نوشتم.
منظور من روستایی بوده که اونجا زندگی کردم، و روستاهای همجواری بوده که دیدم، به عنوان روستاهای همسایه :
شهرستان ابهر ابهر – روستای شریف آباد منظور من بود.
به این زیبایی :D
گفتم که بیا در مورد رنک ها همکاری کنیم!
باریککلا;)
من فقط محو چهره زیبای شما شدم
چهره زیبای من ؟
توصیف دقیق و خوبی بود.
این توصیف کم و بیش شامل اکثر روستاها و شهرستانهای کوچک میشه. اما به نظرم خوبی ها و عادات پسندیده کمتر مورد توجه شما قرار گرفته تا عادات نکوهیده و ناپسند. به هرحال ذوق و طبع لطیفی دارید در نوشتن.
موفق باشید
سلام اميدوارم خوب باشيد
خسته نباشيدعالي بود
ازتون ميخواستم اگه ميشه عنوان آثاردكترشريعتي روبرام بفرستيداگه ميشه به ايميلم؛ ممنون ازلطفتون موفق بياشيد
بله چهره زیبای شما.مگه اشکالی داره. یک عمر تعریف و تمجید از دیگران در مورد چهره ام شنیدم و دم نزدم ها لا یکی هم پیدا شد که من از او تعریف کنم.
شباهت های زیاد و درد ناکی رو با شما حس میکنم.درد عمیق فلسفی و شباحت ظاهری چهره. که ای کاش هیچ یک از این دو را نداشتم و یک انسان دیگر بودم
به نظر نمیرسه شباهت داشته باشید!
به جز املای ح
باور نمیکنید تصویری از خود بفرستم .
کنجکاوی مان بالا زد، بفرستید.
لطفا ادرس ایمیل خودتون رو بفرستین.
شباهت هایی با بعضی از روستاهایی که دیدم داره به غیر از یک مورد .بازی با جمجمه!
عجب بچه های پر دل و جراتی هستن.
سلام انی کاضمی من علیرضا خیراندیش همون جوان 15 ساله ای که عاشق تاریخ بود هستم و شما به وبلاگم به اسم هدیش سر زدید و به من ایمیل دادین که مدیر انجمن برهان – انجمن گفتگوی تاریخی و مذهبی تاریخ ما بشوم همان وبلاگ هدیش که امدید داخلش من هم به سبب نادانی و مشغله ی درس ها قبول نکردم و به تقاضای شما جواب ندادم. اما امروز وبلاگم پر بار تر و بهتر شده و اطلاعات من هم زیاد تر شده. من در انجمن هم عضو شدم با نام کاربری alireza7789. میخواستم کمکم کنید که بتوانم توانایی هایم را به اثبات برسانم و مدیر انجمن شوم . چگونه میتوان در انجمن مطلب گذاشت. ایمیل های شما هم مبنی بر دانلود کتاب روزانه به ایمیلم میاد. امیدوارم به من کمک کنید و مرا به یاد بیاورید . این هم متن کامل ایمیل شما به من. خبر می دهد که دیدگاه شما در نگاره یاد داشت يک پاسخ جديد دريافت کرده است
اين دیدگاه شما است :
سلام میخواستم یه توضیح دقیقی در مورد همان پستی که میخواهم مدیریتش رو به عهده بگیرم و وظیفمو برام شرح بدید
اين پاسخ به دیدگاه شما است :
درود. منظور ما انجمن برهان – انجمن گفتگوی تاریخی و مذهبی تاریخ ما – بود. که مدیریت آن را به عهده بگیرید، اگر کسی تخلف کرد ممجازات کنید، کاربران فعال را تشویق کنید، مباحث نابجا و مستهجن را حذف کنید. به عنوان مدیر انجمن همه کاری می توانید بکنید ضمن اینکه شما وقتی مدیر می شوید همه کار می توانید بکنید. جدا از آن تاریخ ما کاربران بسیاری دارد، وقتی اینجا پستی بزنید در مقایسه با وبلاگ شما بازخورد بهتری خواهد داشت. ضمن اینکه ما اینجا به شما اختیار تام می دهیم..
جزييات بيشتر در مورد دیدگاه خود و دیگران را ميتوانيد در نگاره اصلي، در اين آدرس ببينيد :
http://www.blog.tarikhema.ir/yad-dasht#comment-4671
لطفا به ایمیل پاسخی ندهید که دریافت نمی شود. با سپاس
درود.
لطفاً چند مدت در انجمن فعالیت کنید، مثلا یک ماه. بعد از یک ماه یک یاد آوری بهم بکنید، یک بررسی می کنم و اگر خدا بخواد همکاری خوبی خواهیم داشت که مثبت خواهد بود.
سلام انی قالپاق
چطوری خبری ازت نیست
چند تا از عکس های بچه های اخراجی رو هم بذار تو وبت
اينجايي كه توصيفش كردي
كجاست؟
روستاهای اطراف ابهر : )
“مردم هنوز بوی قدیم میدهند. برف که می بارد هوا سرد و خشک است، شب ها از شدت سرما، نه آدمی پیدا می شود ماشینی. روز ها، همه چیز یخ زده است. ماشینها به سختی روشن می شوند. از خانه که بیرون می روی، تمام صورتت را هم که بپوشانی، چشمهایت در سرما خواهند ماند. صدا، صدای پیچش باد است و زوزه ی گرگها، درست مثل فیلم ها. راه که میروی باید حواست را جمع کنی. هیچ بعید نیست گرگی کمین کرده یا یک جوجه تیغی با تیغ های ۲۰ سانتی، زیر برف آماده پرتاب تیغ هایش باشد و تو ندانی. شب ها گرگ ها برایت لالایی می خوانند…”
آخ…
دلم برای ده خودمون تنگ شد…
سلام
بی انصافی کردی
چطور میتونی از دل مردم با اطمینان خبر بنویسی :
نه یاد خدا میکنند نه …
من هم بی انصاف نیستم و میدونم که در بعضی محیط های کوچیک اخلاقهای زشت میان مردم زیاد هست ولی نه به این تندی…
نه به این تندی که درباره ذهن مردم و یاد کردشون از خدا با اطمینان نظر بدی و ازش متن ادبی بنویسی طوری که انگار از سرزمین مردگان مینوسی!
مطمینم که در چند روزی که انجا بودی از بعضی رفتارهای مشمءز کننده ناآشنا با پرورش یافتگان محیط شهری منزجر شدی و همین باعث لبریز شدن صبرت و انفجار احساس انزجار از درونت بود شاید محیط و آب و هوا و نبود وسایل سرگرم کننده که تنهایی انسان رو از یادش ببره هم مزید بر علت شد تا تصور مواجه بودن با یک محیط مرده و افسرده در ذهنت تداعی بشه
ولی مطمینم که اگه چندماه پیششون زندگی میکردی نظرت تغییر میکرد
و کم کم میفهمیدی که اونها هم انسان هستند و شاید شاهد محبتشون هم میشدی
می دانید من اینجا 21 سال زندگی گرده ام !؟
من محیطی را وصف کردم که 21 سال آنجا بودم و تقریباً هستم.
قلمت زیباست
و پر از حرف !
و جوهرت حلال !
سر زنده باشی همیشه :)
واقعا خوشحالم با وبلاگی با این مجتوا آشنا شدم
من هم می نویسم اما نه به گیرایی قلمت
خوشحال میشم در خدمتت باشم چند لحظه ای
و هم چنین همکاری های بیشتر :)
منتظرت هستم
درود؛ لطف دارید.
وبلاگ تان را دیدم، مناسب بود. خسته نباشید.
اینجا شباهت عجیبی به ایران داشت!
خیلی وقته همه جا احساس خفگی میکنم
مهم اینه که مردم اونجا از اونچه هست رضایت دارن یا نه
حتما اونجا ها چیزی داشته که 21 سال کسی رو به خودش وفادار کنه !
:)
شاید .. : )
ما تو کلاسمون یه ملیحه داریم، از زنجان میاد. پیام نور ابهر. شما اون نیستید؟
نه…من اون نیستم.
دنیا یک مجموعه است . شاید این فقط یه جزء از این مجموعه بوده و بی شباهت به بقیه ی جزء ها نیست ….
دنیا یک مجموعه است . شاید این یک جزء از این مجموعه بوده و بی شباهت به جزء های دیگه نیست …
قلمتون در توصیف فقر فرهنگی حاکم بر جامعه ما و به خصوص روستاییان کشورمون کم نظیر است البته که به توضیح بعضی نکات کمتر پرداختید مثلا حقوق زیرپا گذاشته شده ی دختران در بعضی مناطق بیش از آنچه شما ذکر کردید است دخترانی که با مردانی هم سن پدربزرگ های خود ازدواج می کنند دخترانی که در سنین پایین شوهرشان می دهند ولی بی انصافی کردید که از زحمت کشی های این مردم کم نوشتید . چرا از دست های خسته ای که هرروز بیل به دست می گیرند ننوشتید ! چرا کمتر توضیح دادید که یک سرما یا باد شدید گل های درخت هایی را می ریزند که سرمایه ی یک سال کشاورزند ! آیا شخصا توقع دارید کسانی که هنوز در رفع نیازهای مادی اولیه شان با مشکل مواجه هستند دغدغه های بزرگتری مانند آزادی یا عدالت داشته باشند؟ از چگونه بودن این مردم زیاد نوشتید اما از چرا اینگونه بودنشان هیچ نگفتید ! من هم میان مردم روستایی بودم و خوب می دانم نه روحانی روشن فکری هست که اسلام راستین را به آنها آموزش دهد ، نه کتاب های خوبی در دسترس است که از حقوق برابر زن و مرد و …بدانند و در بسیاری مناطق سواد هم نیست (بر اساس آمار human development report 2011 در تمام کشور ما فقط 39% خانم ها و 57%آقایان سواد دارند)
کاش این قلم تاثیر گذار کمی هم علت یابی میکرد.
درود..
دوست قدیمی ام، حق با توست، بی انصافی کردم، ولی می دانی تمامی خاطراتی که گذاشته ام از روستاست و خوبی های روستا. این بار گفتم به کلی فضای روستا را از دید منفی نیز بنگرم و بنویسم.
من از دختران که زود شوهر داده میشوند ننوشتم، از هزاران موضوع دیگر نیز ننوشتم اگر می نوشتم باید چیزهای بیشتری هم می نوشتم ولی سعی کردم که کلی گویی کنم. و مطالب را خلاصه تمام کنم.
در مورد خوبی ها و تلاش های کار کن های اینجا.. من هم به اندازه تو موافقم..
…
دلم گرفته . . .
مطلبتون خیلی جالب بود.چون وصفتون دقیقا شبیه روستای اجدادیمه
مرحبا به ذهن و قلم زیباتون
البته اینجا محل زدنگی ما بود، در مورد روستای اجدادی، در مطلبی با عنوان “خانه قدیمی ما” توضیحاتی داده ام.
روستای قدیمی شما در محل ترک نشین بود یا فارس؟ کجا؟
hفارس .یکی از روستاهای شهرستان فیروزکوه واقع در استان تهران
تمام مطالبتون دقیقا قابل لمس بود.
عجیبه، من بیشتر فکر می کردم که اطرافِ ما میشه این مطلب، یا چنین مطلب هایی قابل لمس و ملموس باشه.
خوشحال کننده نیست.. .
البته مردم اونجا(رشته کوههای البرز) سالهاست به شهرها مهاجرت کردند و فقط تابستانها بخاطر آب و هوا و محصولات به روستاها می روند و دربقیه فصل سال اونجا خالی از سکنه است.
باز هم تشابه.. .
سلااامم من باور نمیکنم شما اونجا بزرگ شدید..یعنی خانواده اونجان؟اگر اینطوره باید به شما آفرین گفت که تابع این فرهنگها وجهالتها نشدین.و اگه اینطور هم هست.پس حتماحسادت وبدخواهی هم نسبت به شما تافته های جدا بافته هم هست…با اینکه خودمم از یه شهر 17/18 هزار نفری هستم نزدیک استان زنجان. که ترک زیاد دارد..وخیلییی هم از فرهنگش که در موارد زیادی شبیه تئصیف شماست بدم میاد..چون روستا نیست دیگه درس دختران وازدواج اجباری در سن پاین خیلی کمتره من خیلی به این بیفرهنگیها فکر کردم چون خیلی آزار دیدم. میدونین چیه؟ همه اینها از جهل جهــــــــــــــــل!! جهل میتونه باعث وبانی تمام ناهنجاریها..باشه..”دختری اگر زیباو شیک باشد. اگر زندگی راهبه!! گونه ای هم داشته باشه ..ولی همه به دید ج نگاهش میکنند..گل درشت ترین مسئله فرهنگی تو این شهرای کوچیک.. مسئله زنان وزیر شکمه..همه بدنبال..آمار گیری از دختران وزنان تا یه آتویی ازش بگیرند بدنامش کنند .سو استفاده کنند…نمیشه با خیال راحت رفتو آمد کرد چون باندها ودسته های فساد قدم به قدم زیر نظر دارند اوضاع رو..تعقیبهای علنی یا بسیاار موذیانه.در این زمینه کار گروهی میکنند.له له میزنن که یه آتو از یه دختر بگیرندو..ادامه نیتهای پلید..مخصوصا اگر به خانواده طرف حسادت کنند.یکی از آرزوهای من اگه پول قلنبه ای روزی داشته باشم…ساختن مراکزفرهنگی یا مددکاری(خانواده وحقوق)برای زنان وتوانمند سازی زنانه .وهر کاری که به ارتقا فرهنگی بینجامد..
خیلی عالی بود
بسیار بسیار عالی است.
خيلي تاثيرگذار بود متشكرم
خواهش می کنم
نثر زیبایی دارید زنده باشید.
زیبا وپر از احساس ممنون
واقعا عالی بود
قلمتون خیلی خوبه دوست عزیز
من فقط یکبار به شهر شما اومدم. چون سنم کم بود فقط خوش گذروندم با بچه های اونجا و تنها چیزی که یادم مونده خوردن برف و شربت بود. نوشته شمارو که خوندم احساس عجیبی داشتم، نگاه ده سالگیم نسبت به اون روستا…… و حالا…
زیبا نوشتید
سپاس گزارم.
البته روستای ما از ابهر فاصله دارد، شما در ابهر بودید و ما در روستا.
ممنون از سايت خوبتون
بسیار عالی بود…
عالی تر اینکه نگارندهٔ خوش ذوق این مطلب خوشگل ، از نژاد و تبار ایلِ خانم بنده است..
قلمتان پایدار
زندگیتان مستدام
سلامتیتان برقرار