اِی زمان بی‌من مرو

پدر بزرگِ محمدعلی که نشسته بود و خاطره میگفت در خانه ای که از مادرِ مادرش به وی رسیده بود
پدر بزرگِ محمدعلی که نشسته بود و خاطره میگفت در خانه ای که از مادرِ مادرش به وی رسیده بود

٢٢ آذر ٩٤
ساعت ١١:٢٤ در حال برگشت از كاشان به تهران

اولين بار كه به روستاي خوران، روستای پدری رفتیم اولین بار احساسی به من دست داد که سابقاً دست نداده بود و عجیب بود آن‌قدر که از آن زمان تا امروز هنوز از وصفش عاجزم ولی امروز عزمم رو جزم کردم تا این بار احساسم رو وصف کنم. احساسی که با دیدن هر خرابه‌ای و متروکه‌ای و با دیدن هر اثر قدیمی تحریک و زنده می‌شود.

ای فلک بی‌من مگرد و ای قمر بی‌من متاب ای زمین بی‌من مروی و ای زمان بی‌من مرو
ای فلک بی‌من مگرد و ای قمر بی‌من متاب «» ای زمین بی‌من مروی و ای زمان بی‌من مرو (مولانا)

اولين بار كه رفتم روستاي پدري شروع كردم به گشتن كل روستا، همه‌ی اتاق‌ها و سقف‌ها و طاقچه‌ها رو می‌گشتم دنبال چيزي نبودم اما مردمي كه زماني زنده بودند را می‌دیدم، حس می‌کردم: «آن پيرزن با روسري سفيد در حال طبخ نان است، مرد خانه در باغ مشغول كشاورزي است و بچه‌ها دم درب هفت‌سنگ و قايم و موشك بازي می‌کنند

مادرم از خاطرات زلزله برايمان زياد گفته بود، از اتاقی گفت كه زمان زلزله ٦٩ در آن خواب بودم حس عجيبي داشت، من هم درحالی‌که در همان اتاق، در حال تصور حرف‌های مادرم بودم، اتاقي گلي بود، چند طاقچه داشت، روي طاقچه یک‌تکه‌ی كوچك كاشي بود، کاشی را برداشتم و تا مهروموم‌ها با خودم همراه داشتم، همیشه در جیبم بود، در مدرسه، در فوتبال، همه‌جا، به خودم گفته بودم این کاشی، کاشیِ شانس است، بگذريم، كمي بعدازاینکه كارم با خانه‌های متروك روستا تمام شد و همه سوراخ سنبه‌ها را دید زدم، سری هم به قبرستان روستا زدم… بسياري مزارشان تنها سنگ و خاك بود و نمی‌توانستم بفهمم كي هستند… تمام آن‌ها را كه توانستم خواندم… هرکدام از مقبره‌ها حس عجيبي داشت، بعضی‌ها شهيد بودند، اما من از شهدا دركي نداشتم بااین‌همه وقتي در حالِ جنگ شهيد شدند را تصور می‌کردم. مقبره‌ای هم بود كه به سال ١١١١ در روستاي ما پر قدمت حساب می‌آمد، متعلق به زني بود که سنگی مرمري و پرارزش داشت، سنگ‌قبر را برداشتم ببينم زير آنچه خبر است ولی با ديدن عقربي که زير آن كمين كرده بود، شوكه شدم اما خب، از پس كُشتنش برآمدم.

وقتِ برگشتن از روستا، مادرم به اطراف روستا اشاره می‌کرد كه: «اين جنگل را عمويت ساخت، كه حالا از جنگلي كه عمويت ساخت چيزي نمانده است» اما وقتي تعريف می‌کرد من عمويم را می‌دیدم كه: سوار بر اسب به سمت جنگل می‌رفت، چوپان و گله را می‌دیدم… چوپان چوب را مثل صليب روي گردنش گذاشته و سگِ گله هم‌پشت گوسفندان می‌رفت … مادرم آهي عميق كشيد و گفت: «اينجا را می‌بینی؟ حالا اينجا خشك و بدون زندگي ست ولي زماني اينجا سرسبز بود و پر از درخت و رنگ و شادي»… اما من خشكي نمی‌دیدم، سرسبزي می‌دیدم و رنگ و نشاط و شادي … و بچه‌هایی كه خندان به هر سو می‌دویدند… صدای کودکان را می‌شنیدم…

حالا شايد پانزده سال از وقتی‌که اولين بار به روستا رفتيم می‌گذرد و آنچه بالا رفت شرحي کوتاهی از آن ایام است که تا امروز به‌صورت ثابتی در ذهنِ من مانده است. پانزده سال بعد آمدم كاشان و با محمدعلي رفتيم سري به خانه‌ی پدربزرگ و خانه‌های متروك گذشتگان او زديم، وارد خانه‌ی پدربزرگش كه شدم، ديدم تنهاست، «همه رفتند كسي دور و برش نيست»، تنها بود، تلویزیون می‌دید، محمدعلی می‌گفت چند باري زمین‌خورده است، زانويش رانشانم داد و گفت كه درد می‌کند، در تنهايي بسر می‌برد، حياط خانه‌اش را ديدم، درختان خشک‌شده بودند، حوض‌خانه پر از آب باران بود، انگار حوض هم پژمرده است، بوي تاريخ به مشامم رسيد و باز دیوانه‌ام كرد: درخت‌ها رنگ گرفتند، حوض پر از ماهی‌های قرمز شد، مادربزرگ محمدعلي هم در حياط بود، لبخند می‌زد، محمدعلي كودك در كنار حوض انار می‌چید

 

پدر بزرگِ محمدعلی نشسته بود و خاطره میگفت در خانه ای که از مادرِ مادرش به وی رسیده بود
پدر بزرگِ محمدعلی که نشسته بود و خاطره میگفت

به خانه ي متروكه ديگر اقوام محمدعلي رفتيم، ٢٠ سال است كه خالي از سكنه است، روي ديوارهايش يادگاري نوشته اند: سال ١٣٧٦ كسي به نام محمد یادگاری نوشته است كه “تا تواني دلي بدست آور، دل شكستن هنر نيست.

با خودم گفتم كدام زيباروي دلش را شكسته است؟ يادگاري قديمي از ١٩ سال پيش دوباره مرا به فكر برد، اينكه مردماني، زماني بوده اند، حالا نيستند، نمي دانم چطور بگويم كه اين حس مرا به حد جنون مي كشاند، چنان دچار خلسه و ياس فلسفي مي شوم كه به كلي از زندگي بيزار ميشوم و بيگانه ميشوم و ماتم ميگيرم:

اين مسئله اينقدر برايم عجيب و حيرت انگيز است كه وقتي به آن فكر ميكنم با خودم مي گويم اِني دنبال چه هستي؟ جاه طلبي ات براي چيست؟ به قول سحر، عبدالله را به چه قيمتي به اِني فروختي؟ تو كه فردا خواهي مُرد، تو كه فردا خواهي رفت اين همه هياهو از براي چيست؟

یادگاری 1376
یادگاری 1376

 

متروک
متروک

 

قلعه پدری من در روستای خوران

.

5 دیدگاه

  1. همیشه فکر میکردم خودم از این افکار عجیب و غریب دارم.هر موقع سفر می رفتم و بناهای تاریخی و خانه های کاه گلی با معماری های قدیمی رو می دیدم با خودم فکر می کردم چه آدم هایی اینجا بودند و رفتند.اینجا خندیدند ,گریه کردند,جشن گرفتند,عاشق شدند,کسانی به دنیا اومدند و کسانی هم فوت کردند.انگار تونل زمان باز میشد و من داخلش می رفتم.برای همین گاهی به یک قسمتی زل می زدم و خیال بافی می کردم.من عاشق باستان شناسی بودم و هستم اما نشد و نخواستند و نخواستم که به این رشته برم.شاید روزی شد.

  2. من هم از شخصیت های گوناگون درباره این مسئله شنیدم و دیدم:
    هر بار که دچار این حس میشم، واقعا یکی دو روز ویرانم..

  3. منم وقتی تو اینجور فضاها قرار میگیرم، ساعتها بهت زده ام. حالم دگرگون میشه ولی با این حال دوست ندارم اون لحظه کسی مانع افکارم بشه.
    شما حال و هوایی رو شرح دادید که فراتر از تصورات میتونه باشه و کاملا ملموس بود.

  4. خوشحالم شما هم منو درک میکنید و این حسِ عجیب و سخت و غم انگیز رو…

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *