سال ها پیش، – شاید حدود بیست سال پیش، – زمانی که تنها چهار سال داشتم، ماجرای عشقی اتفاق افتاد که اگر چه سرانجام خوشی نداشت اما شروعش خوش بود؛ از داستانش میتوان رمانی نوشت، خاطرهها گفت و چرا نباید برای آن ترانهای خواند؟ مادرم سه خواهر داشت، فاطمه از همه زیباتر بود، قدی بلند… ادامه خواندن فاطمه، فاطمه است.
برچسب: مادر
بویِ عید
از اسفندماه که همه آماده میشدیم، خانهتکانی شروع میشد، مادرم سبزه میکاشت تا عید سبز میشد. لباس نو میخریدیم. یکبار پسری را دیدم که دستش را در شانه مادرش گذاشته است، نگاهی به مادرم کردم، مادرم از من قدبلندتر بود، بهزور دستم به شانهاش میرسید، مثل همان پسر، دستم را در شانه مادرم میگذاشتم. نزدیکی… ادامه خواندن بویِ عید
“تنها مرد شهر ما مادر است”
آنچه می خوانید ، واپسین گفتار برادرم محمد، چند لحظه قبل از مرگ می باشد. این نامه، خطاب به مادرم است. ———————————————————————— “تنها مرد شهر ما مادر است” بعد از پدر تا تو را دارم وجودی از مرد برایم مفهوم نیست. می توانم بگویم دوستت دارم ولی… افسوس نمی توانم حقیقت وجود این دوست داشتن… ادامه خواندن “تنها مرد شهر ما مادر است”