فقر و آزادی

دل خوش بودم. به اطراف که نگاه می کردم، ماشین می دیدم، دوچرخه می دیدم، حتی فرغون می دیدم. من هم آرزو می کردم یک فرغون داشته باشم تا سوارش شوم و کسی مرا براند و کیف کنم. لاستیک ها و دوچرخه ها را پیدا می کردیم با يک چوب که از درخت می کندیم… ادامه خواندن فقر و آزادی

روزها

روزهاست که دیگر حرفی برای گفتن ندارم. آن شوق ها و آن صداها کم کم در حال گم شدن هستند و من کم کم در حال تغییراتی هستم که نمی دانم نتیجه ای دلخواه خواهد داد یا نه ! قبلاً  فکر می کردم هر تغییری که در نحوه تفکرم رخ دهد مساوی است با نابودیم… ادامه خواندن روزها

تویی راز بودن به این سادگی

تو تعبیر رویای نادیده ای تو نوری که برسایه تابیده ای تو یک آسمان بخشش بی طلب تو بر خاک تردید باریده ای تو یک خانه در کوچه زندگی تو یک کوچه در شهر آزادگی تو یک شهر در سرزمین حضور تویی راز بودن به این سادگی مرا با نگاهت به رویا ببر مرا تا… ادامه خواندن تویی راز بودن به این سادگی