ای غریبا مرد…

سیمایش را می بینم که مظلومانه نگاهم می کند . هر لحظه که نگاهش می کنم او نیز نگاهم می کند . سالهاست خاطره ی این نگاه معصوم سخت پریشانم می کند . ندایی دارد که نمی توانم بشنوم. سخت پریشانم . آن آمبولانس که مرده ای را می کشید، خاطرات سوزناک زیادی را برایم زنده کرد. پریای آرام ، آن پدر  چاق ،  و باز هم اما آن برادر مقدس . .

 

شیپور های ارتش دمیده می شد، خیابان شلوغ بود و ترافیک شده بود .  70% کل ارتش 16 قزوین جمع شده بودند .  گروه ها در حال رژه رفتن بودند . پوتین هایی سربازان سخت بر زمین کوبیده می شد . مردم از گوشه کنار نگاه می کردند . آن یکی، سوالی می کرد اما پاسخش را نمی یافت : “اینها اینجا چه می کنند؟”  گروه هایی منظم با لباس های مختلف ! به خاطر فاجعه ای که رخ داده بود! شهادت یک جوان با تنها 19 سال سن .

هوا سوزان بود. خامنه ایِ رهبر،  به قزوین آمده بود . پادگان عظیم و شلوغ ، خلوت شده بود. آن جوان قصد آب کرده بود ، درآن تابستان سوزان !  زیر آب اما حاوی لوله های برق بود .  بدست زمان لوله ها نیز فرسوده شده بودند . آن جوان تا دست به آب می برد , با قدرت برق به زیر آب کشیده می شود …

و   اِی  وای

و   آهی بلند…

کسی نبود . همه برای دیدن رهبر ایران رفته بودند . آن جوان زیر آب تنها مانده بود .  یاوری نبود . نبودِ یاور دل را نمی شکند؟  قلب مادرش فرسنگ ها دورتر ، در تپش بود . جوان شاید در دل اشک می ریخت  و می گفت :

” مادرم تنهاست! برادرم کوچکم (من) کم سن و سال است! اشک می ریزد . یک ماه است او را ندیده ام . برادر دیگرم مهدی ،  تنها دوستش منم . خدایا! مرا از آنان جدا مکن که برای آنان نیازم… خدایا تو خود می دانی مادرم خواهد شکست! موی سفید خواهد کرد . خدایا مگذار روح از جسمم جدا شود … خدایا ! آن طفل معصوم در دلش غوغا به پا خواهد شد . مرا از او دور مکن . او دوری یک هفتگی مرا هم تحمل نمی کند !  خدایا تو خود می دانی آن طفل به من زنگ می زد و اشک می ریخت و فحش میداد که چرا به خانه بر نمی گردم ! چه قدر با  مادر سخن می گفت و او را راضی می کرد تا بروند مخابرات و یک تلفن به من بزنند. فقط  یک تماس… خدایا… آی ”

براستی محمد زیر آن  آب  چه در دل داشت ؟ دوست محمدِ ، رحیم بود .  رحیم اما همچون من سر به دیوار می کوفت . مادرم سخت گریان بود . یاد آن نداها فریادهایش نه تنها تنم را، که همه ی وجودم را می لرزاند…  یکی از یکی دیوانه تر! کیست ما را کنترل کند ؟ برادرانم ؟ خواهرانم ؟ کیست آنان را کنترل کند ؟ کیست دوستان را کنترل کند ؟ می گذارم مردم بگویند او مُرد  و به اسطوره تبدیل شد . ولی آنان نمی دانند آنچه را که ما به چشم و دل به یاد داریم. همه در حال گریه بودند .

یک بزرگوار سکته کرد… آن بزگوار کنترل اعصابش را برای یک عمر از دست داد. از شمردن این حوادث نیز ما را سودی نیست .

در خیابان های قزوین ، سربازان رژه می رفتند که ناگهان خواهر از راه رسید و فریاد زد: ”  کجاست !؟ کجاست؟! ” کیست که آن درد دیده را نگه دارد؟

خانه ما جای ماندن نبود . گریختم به کوچه  و آنجا همسر دایی را دیدم ، پرسید: ” چه شده؟”   یاد محمد که کردم ، اشک ها پاشیده می شد …  شاید پاشیدن اشک ها را جز در کارتن های تلوزیون ندیده بودم.

بچه تر که بودم، سخت با خودم مبارزه می کردم که بگویم او نمرده است و شاید در خوابی طولانی هستم ! گاهی شب ها در تاریکی مطلق با ترس و لرز به زیرزمین می رفتم و می گفتم : ” محمد بیا! الان اینجا هیچ کس نیست، مامان هم نیست. سریع بیا ببینمت دوباره برو و محو شو! ”  اما . . . محمد نیامد که نیامد . . . این ها هم گذشت.

و حالا کم کم میفهمیدم که چرا حواريانش،‌ با شكوه و تشريفاتي كه زيبنده ی اخلاص آنان بود، کنفسیوس را به خاك سپردند. سپس سه سال در كلبه‌هايي كه كنار گورش ساختند،‌ به سر بردند . وسوگواري كردند و  پس از آنكه همه ، مقبره کنفسیوس حکیم را ترک گفتند ،‌ تسه كونگ ، كه بيش از ديگران به وي مهر داشت ، ‌سه سال ديگر در آنجا ماند و به تنهايي در كنار آرامگاه استاد اخلاقش ماتم گرفت …

چنین شد که محمد ، برادرمن هم رفت… رفت . و از من تنها آهی در دل ، و  اشکی بر گوشه چشم مانده است و….. دلتنگم !

14 دیدگاه

  1. ای غریبا مرد
    من تمام دردهایت را
    ای غریبا مرد
    می نویسم بر برگ
    برگ را بر باد تند صبحگاهی
    می سپارم تا نشستن روی لوح سنگی تاریخ
    جا کند خوش در عمیق ننگ های تیره انسان
    ای غریبا مرد

  2. نمي دانم چه بگويم
    نمي دانم، نمي دانم، واقعا نمي دانم

  3. عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی.

  4. فقط میتونم بگم *مرگ پایان کبوتر نیست…*
    خوش به حال محمد که با مردن تموم نشد.این یه سعادته و باید به داشتن همچین برادری افتخار کنی
    خدا کنه ما هم با مرگ تموم نشیم!

  5. ونوس، من اما قصد گفتن این را نیز نداشتم، زیرا شنیده ام در تنهایی نیز خدا هست و او شانه هایش نرم و استوار، و خودش نردبان.

  6. من هم وقتی شبا از کوچه رد میشدم می ترسیدم

  7. ایثار ، شهادت ، مردمی بودن ، ساده زیستی،زهد ، آزادگی ، عدالت و … مفاهیمی نیست که بشر به این راحتی به دستش آورده باشد ، چه مردان و زنانی که بوسه بر سر دار زده اند تا این ارزشها زنده بمانند و فربه تر شوند. بیاییم با نوشتن و با پیراستن عزیزترین واژه هایی که بشر طی هزاران سال اندوخته نگذاریم ، به همین سادگی ارزشها مورد تملک گروههای رسمی قرار گیرند و با اضمحلال محتوم این گروهها ، مفاهیمی چنین متعالی به خاک سپرده شوند.

    نگذاریم ارزشها مسخ و حتی در جهت ضد آن به کار گرفته شوند. صبح تا شب از عدالت سخن برود و شب تا صبح خیل عظیمی بی عدالتی را در نزدیکترین حالات خود حس کند.

  8. شاید مرگ پایان زندگی و آغاز به یاد آوردن هاست.

  9. تو نیامدی قاصدکها مردند
    تو نمی ایی و شقایق میمیرد
    و چگونه زندگی باید کرد وقتی که شقایق مرد
    تو بیا..
    با شاخه ای شقایق در دست
    و تولد می یابد قاصدک هر جا هست.

  10. برای چراغبانم:
    در عمق نگاه تو گم می شوم
    و برق نگاهت تمام وجود مرا نور می افشاند
    من عمق نگاه تو را دوست دارم
    و دستان بی ادعای تو را
    و لحن مهربان صدای تو را – که در خواب می کند
    لالائی مادران-
    و از ناز لبخند تو تمام وجودم به گل می نشیند
    چه زیبا
    تو را دوست دارم تو را

  11. درود اني عزيز…
    شايد وقتي توي اون زيرزمين تاريك بودي محمد به خاطر اينكه يك بار ديگه باجداشدنش دلتو نشكونه خودشو بهت نشون نداد،شايد مي خواسته تو راحت تر با نبودنش بسازي،يقين داشته باش كه با هر قطره اشك تو اشك مي ريخت.چقدر سخته يه مهربون رو يه عزيزرو از دست بدي…متاسفم و اميدوارم همدردي من رو قبول كني.

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *