‫داستان یک عشق معصوم

(پیشنهاد میدم حتما بخوانید)

‫آن روز براي ديدن يك دوست به آن منطقه تهران رفته بودم؛ محلهاي اعيان نشين كه حتي با نگاه كردن به در و ديوار و آسفلات كف خيابان و درختهاي پيادهرو و آب زللا داخل جويهايش نيز به راحتي ميشد تشخيص داد كه ساكنين اين محله جزو «از ما بهتران» هستند! يعني اينكه بسيار ثروتمند و متمول بودند. آنگونه كه داخل حياط هر خانه ويلايي در آن خيابان فرعي – گاهي اوقات ‫– دو برابر تعداد افراد يك خانواده اتومبيل وجود داشت؛ ‫آن هم نه از اين ماشين هايي كه من و شما سوار ميشويم و بابت داشتنشان احساس خوشبختي هم ميكنيم! در ‫چنين محلهاي اگر كسي «پرشيا» و 504و…ازاين قبيل ماشينها سوار ميشد، اگر همسايه ها با ديده تحقير نگاهش نميكردند، يقينًا در گوش يكديگر اينچنين نجوا ميكردند كه؛ «فلاني ورشكست شده؟!»

اين توضيح تمثيل گونه را از اين جهت دادم تا بدانيد ‫واقعه اصلي اين «داستان زندگي» در كدام منطقه تهران ‫رخ داده است. حالا چرا و چگونه بنده ناپرهيزي كرده و گذارم به چنين منطقه اي افتاده بود، دليلش به همان دوست برميگردد كه درابتدا نوشتم براي ديدنش به آن محله رفته بودم. «نادر» از دوستان خيلي قديمي ام بود، از بچه هاي دوران دبيرستان و از جمع رفقاي پشت نيمكت كلاس ‫(كه معمولًا جز وماندنيترين رفقاي هر كسي محسوب ميشوند)آري،من و نادر نيز چهار سال آخر دبيرستان را پشت يك نيمكت گذرانده و با هم ديپلم گرفته بوديم. ‫پس از پايان دبيرستان اما، دست روزگارجدايمان كرد؛من ‫راهي خدمت سربازي و جبهه شدم و بعد هم دانشگاه، اما ‫«نادر» بلافاصله وارد بازار شد تا در كنار يكي از دوستان پدر مرحومش مشغول دلالي در بازارشود.جالب اين بود كه هم من او را نصيحت ميكردم كه؛ «تا خدمت نكني كه نميتوني موفق شوي؟» و هم او مرا نصيحت ميكرد: ‫«كي ميره خدمت؟ مطمئن باش چند سال بعد يك قانون ‫ميگذارند و معاف ميشيم…، بهتره تو هم بياي توي بازار و…» اما نه من توانستم او را قانع كنم و نه او در اين كار موفق شد! اينطوري بود كه مسيرزندگي مان كاملًام جزا شد. بعدها – حدود پنج سلا بعد از ديپلم – از دوستان مشترك كه او را ديده بودند شنيدم كه نادر در «بازار لاستيك» مشغول واسطهگري و خريد و فروش شده و… ديگر از او ‫خبري نداشتم تا بيست و هفت سلا بعد… يعني تا مهرماه

‫1387 كه جهت خريدن لاستيك براي ماشينم به بورس اين حرفه رفتم. همينطور مشغول چرخيدن در مغازهها ‫ ‫و پرسيدن قيمت بودم. در حلای که توان و زور جيبم ‫اجازه نميداد لاستيك درجه 1 بخرم و لذا دنبال جنس ‫متوسط بودم و به همين منظور وارد يك مغازه بزرگ شدم و همين كه از فروشنده قيمت يك جفت لاستيك را پرسيدم، صدايي از كنج مغازه به گوشم رسيد: «به آدمهاي بيمعرفت لاستيك نميفروشيم» سربرگرداندم. گوينده ‫اين جمله مردي همسن و سال خودم بود كه يقين داشتم چهرهاش آشناست، اما او را به جا نميآوردم، ولي همين ‫كه خنديد و گودي روي چانهاش به چشم آمد گفتم «نادر…؟» و او هم خنديد و جلو آمد و آغوش گشودیم و گپ و گفت گو کردیم. و زنده كردن خاطره ها و خوردن چاي و پرس ‫و جو در مورد بقيه همدورهها و…، تا اينكه ديدم دارد دير ميشود و خواستم خداحافظي كنم كه نادر پرسيد: «مگه ‫لاستيك نميخواستي؟» ازآنجايي كه ميدانستم چه اتفاقي ميافتد گفتم نه! اما نادر كه مثل همان دوران جواني سمج و بدپيله بود، گير سه پيچ داد و يك جفت لاستيك علاي گذاشت جلوي رويم؛ كه قيمتشان دو برابر مقداري بود كه من كنار گذاشته بودم! انگار رنگم پريده بود كه خودشم متوجه شد و باخنده گفت: «اين كادوي يك رفيق قديميه… نميخواي كه دستم رو رد كني؟» نميدانستم چه بگويم. البته وقتي فهميدم كه جز آن مغازه، هشت مغازه بزرگ ديگر در آن خيابان متعلق به نادر است كمي خيالم باشم! اينگونه بود كه لاستيكها را قبول كردم و بعد هم ‫آدرس و تلفن منزلش را گرفتم و… يك هفته بعد درحالي كه كادويي نزديك به قيمت لاستيكها در دست داشتم (از شما چه پنهان كه ارزانتراز قيمت لاستيكها بود)براي ‫ديدنش به آن منطقه اعيان نشين رفتم و تازه متوجه شدم كه وضع نادر چقدر خوب است. همينطور كه خيابان را ‫بالا ميرفتم و دنبال پلاك 73 ميگشتم، در اين فكر بودم كه اگر به توصيه 27 سال قبل نادر گوش داده بودم چه بسا ‫من هم الان صاحب يكي از همين خانه ها بودم! مشغول مقايسه وضعيت خودم و نادر بودم كه ابتدا صداي فرياد و ناگهان صداي شكسته شدن شيشه يك پنجره در طبقه دوم يك خانه قصرمانند توجهم را جلب كرد. ناخودآگاه و از ‫روي غريزه – يا به قول همسرم از روي فضولي – همان ‫چيزي ميشنوم يا نه. ابتدا صداي داد و فريادهاي چند نفر ‫به گوش رسيد كه چون با هم حرف ميزدند جملات ‫واضح نبود، تا اينكه فرياد رساي مردي بلند شد كه همه را وادار به سكوت كرد: «بسيار خب… حالا كه با زبان آدم نميشه رام ات كرد،حرف آخر را ميگم؛ تو بخواي و نخواي بايد عروس «تاج لاملوك» بشي… در غير اينصورت و به … خودت ميدوني «پانتهآ» كه من ‫يا روح پدرم رو قسم نميخورم يا هرچي بگم بهش عمل ميكنم،پس باز هم به خاك اون خدابيامرز قسم ميخورم كه نميگذارم تو با «مسعود» ازدواج كني… يا زن «كامران» ميشي يا زن هيچكس…»

چند لحظه اي سكوت حاكم بود تا بالاخره صداي ‫دخترجواني سكوت راَ ترك داد كه گفت:«آره…راست ميگي پدر… شما وقتي خاك و روح آقابزرگ را قسم بخورين از حرفتون برنميگردين اما… اما من كاري ميكنم كه تا آخر عمر پشيمون بشين…»

دوباره صداي گفتگوها درهم شد و من هم آماده رفتن بودم كه بار ديگرصداي فريادي به گوش رسيد؛ اين فرياد اما نه مانند صداي قبلي از روي عصبانيت، كه بيشتر«فرياد وحشت و ترس» بود! سر بالا كردم تا ببينم چه خبر است و… كه يكمرتبه ديدم چيزي روي هوا دارد پايين ميآيد، نياز به دقت نبود (كه فرصتاش نيز نبود) از بال بال زدن پر روسري كه روي هوا چرخ ميخورد تشخيص دادم كه دختري جوان است (و لابد همان پانته آ؟ ) تمام اين ‫ گشوديم و مشاهدات و فكر كردنها و حدس زدنها شايد كمتر از دو ثانيه به طول انجاميد و تا آمدم به خود بيايم،دختر جوان مانند يك توپ بزرگ كف پياده رو «سنگ چين شده» و مقابل آن خانه «شبيه به قصر» سقوط كرد؛ فاصلهام با او حدود 10 متر بود و من نيز مانند ده، دوازده نفر عابر پياده يا همسايه هايي كه آن اطراف بودند، پا تند كردم تا بالاي سر دختر جوان برسم، اما هنوز چند گام بيشتر برنداشته بودم كه از فرياد مردمي كه كنارم بودند و از رد نگاهشان به آسمان متوجه شدم كه اتفاق ديگري دارد بالاي سرم رخ ميدهد؛ سر كه بالا كردم عين صحنه چند ثانيه قبل را درحال تكرار ديدم؛ يكنفر ديگر نيز خود را از پنجره پايين انداخته بود؛ نياز به تفكر نبود، چرا كه به راحتي ميشد حدس زد نفر دومي كه خود را پايين انداخته كيست صحنه عجيبي خلق شده بود؛ به فاصله كمتر از يك متر دو جوان كه دقيقه اي قبل در مورد آنها بحث و بگو و مگو در جريان بود، چند لحظه قبل خود راپايين انداخته بودند و حالا درحالي كه خون تمام بدنشان را پر كرده بود، دستهايشان را بسوي هم دراز كردند و…!

لحظه اي بعد چنان شلوغ شد كه هيچكس به هيچكس نبود، از يكطرف انبوه جمعيت بالاي سر پيكر دو جوان ‫(كه بهنظر ميرسيدنفس هاي آخر را دارند ميكشند)جمع شده بود، و از سوي ديگر و به فاصله چند ثانيه، حدود ده نفر از اعضاي آن خانواده از داخل خانه «قصرمانند»بيرون زدند؛ زني ميان سال جيغ ميكشيد، مردي جوان با وحشت ايستاده بود و نگاه ميكرد،زني جوان بالاي سر دو جوان له شده كه رسيد از حلا رفت و نقش زمين شد. و چند مرد و ‫زن ديگر كه همگي گنگ و گيج شده بودند و… و سرانجام مردي ميان سال از راه رسيد كه با حضورش، همه سكوت كردند و منتظر ماندند. مطمئن بودم او همان مردي است كه دقيقه اي قبل «روح پدرش»را قسم خورده بود! مردآمد و به آرامي بالاي سر پسر جوان توقف كرد، سپس قدمي ديگر برداشت و كنار جسم خرد شده دخترش نشست و درحالي كه به سختي تلاش ميكرد بغضاش را پنهان كند زمزمه كرد: «دخترم…پانته آ…چيكاركردي بابا…» بعد هم بغضاش شكست و هم غرورش و هم خودش كه مچاله شد و سر دختر جوان را در آغوش كشيد و به سختي هق هق كرد و… نفهميدم چند ثانيه گذشت تا صداي آژير آمبولانس به گوش رسيد و بعد هم دو آمبولانس كنار جمعيت توقف كردند. يكي از مسوولان آمبولانس وقتي آن دو جوان را ديد، رو به دستيارش كرد و گفت: «فكر نميكنم هيچكدام زنده بمانند… با اين حال زودترسوارشون كنيم وراه بيفتيم…»

همچنان گيج ومنگ كنارجمعيت ايستاده بودم.حتي موقعي كه آمبولانسها راه افتادند و تمامي اعضاي آن خانواده نيز با اتومبيلهاي مدل به مدل و رنگ وارنگشان پشت سر آمبولانسها رفتند و حتي هنگامي كه جمعيت نيز كم كم متفرق شد، من همچنان بهت زده ايستاده بودم! ‫نميدانم چرا. شايد به اين علت كه تا آن موقع چنين صحنهاي نديده بودم… شايد هم به اين دليل كه تا آن روز خودكشي كردن دو جوان را – آن هم به اين شكل ‫– مشاهده نكرده بودم و…

‫- محسن..

سركه برگرداندم «نادر» را ديدم كه گفت: «كجايي ‫مرد… سه مرتبه صدات كردم…؟» انگار خودش پاسخ ‫سولاش را گرفت كه ادامه داد: «عجب صحنه تلخي بود… ‫من يك دقيقه قبل ازدخترم شنيدم و آمدم…اما تو انگار از اول اينجا بودي…آره؟» با تكان دادن سر پاسخش ‫را دادم و او كه متوجه بهتم شده بود ديگر پيدا بود كه همسر مهربانش «هايده» و پسر و ‫دختر جوانش «شاهين و شادي» نيز حوصله پذيرايي ندارند؛ مثل خودم كه روحيه سلامو عليكهم نداشتم! به همين خاطر و برخلاف استخر نشستيم. هرپنج نفرسكوت كرديم تا بالاخره من رو به نادركردم و پرسيدم: ‫«ميشناختيشون؟ ميدوني ماجراشون چي بود؟» نادر به علامت «نه» سر تكان داد و بعد گردنش را بطرف دخترش كج كرد و ادامه داد: «ولي شادي ميشناختشون… الان هم آنجابود…توي خونهشون…»بااشتياق روبه شادي كه ‫دانشجوي سال اول بود كردم و پرسيدم: «شادي جان… حوصله اش رو داري در موردشون حرف بزني؟ البته اگر بگي «نه» موقعيتت رو درك ميكنم عمو…»

شادي اما (كه در همان ديداراول از زبان نادرشنيده بودم كه خواننده اطلاعات هفتگي است و داستان زندگي را هم ميخواند) درحالي كه به شدت اشك ميريخت ‫گفت: «يعني ميخواي زندگيشون رو بنويسي عمو؟» زل زدم به چشمان معصومشو گفتم:«اول ميخوام كنجكاوي خودم برطرف بشه، بعد هم – اگر تو صلاح ديدي – و موقعيت اجازه داد آره… شايد چاپش كردم…» شادي اشكهايش را پاك كردوگفت: «براتون تعريف ‫ميكنم… اما تا موقعي كه نگفتم «لطفًا» چاپ نكنين… اين كارروميكني عمو؟» به اوقول دادم كه پاي قولم ميايستم ‫و شادي نيز شروع به گفتن كرد… تشكركرد و گفت: « ماجراي «پانتهآ ‫من و «پانتهآ» تا پارسال در يك مدرسه همكلاس ‫بوديم و خيلي هم صميمي شديم. واسه همين بعد از مدرسه كه من راهي دانشگاه شدم و «پانتهآ» قرارشد با پسر ‫تاج الملوك خانم(كه دخترعمه پدرش بود)ازدواج كند و بره خارج، باز هم با همديگه ارتباط داشتيم و سنگ صبور هم بوديم. از همان روز اول هم پانتهآ دوست نداشت زن ‫«كامران» بشه، ميگفت «هيز» و چشم ناپاكه… ميگفت خيلي پولداره، حتي از خانواده خودشان (كه ثروتمند ‫هستند)نيزوضعش بهتره،اما پانتهآ ميگفت از آن مردهاي خوشگذران است كه اهل كثافتكاريه… واسه همين پانتهآ ‫هميشه ميگفت از روي ناچاري داره با كامران ازدواج ‫ميكنه، اما از حدود هفت ماه قبل يك مرتبه همه چيزعوض شد؛ يعني ازموقعي كه پدر «پانتهآ»به درخواست داماد ‫آيندهاش «كامران» يك معلم زبان براي دخترش پيدا كرد تا وقتي او به كانادا ميره مشكل حرف زدن نداشته باشه. معلم خصوصي پانتهآ نيز پسر يكي ازكارگرهاي كارخانه پدرش بود؛ «مسعود» دانشجوي سال آخر كامپيوتر بود و ‫در عين حال زبان انگليسي اش آنقدر فول بود كه شاگرد خصوصيهاي زيادي داشت. واسه همين پدر « پانتهآ» او ‫را به منزلشان آورد تا دخترش را درس بدهد اما…، پانتهآ ميگفت، ازهمان نگاه اول محبت مسعود به دلم نشست.. همين كه شبيه بچه پولدارهاي فاميل ما نبود و موقع درس ‫دادن حتي به من نگاه نميكرد، كافي بود تا بهش علاقهمند بشم…امامسعود به اين سادگي دلش را نباخت، خيلي سعي كرد به پانتهآ بفهماند كه آن دو براي هم ساخته نشدهاند! اما نشد، يعني پانتهآ قبول نكرد، بعد هم آنقدر به مسعود محبت كرد تا يكروز مسعود بهش گفته بود: «من خيلي سخت عاشق ميشم… اما حالا كه عاشقت شدم به اين سادگي عقب نميكشم!» و اين آغاز ماجرا بود؛ وقتي پدر پانتهآ ازقضيه بو برد، هركار از دستش ساخته بود انجام ‫داد تا اين دو به هم نرسند؛ پدر مسعود را تهديد به اخراج كرد،از مسعود به اتهام دزدي در منزلشان شكايت كرد، داد او را كتك زدند و…،از آنطرف هم پانتهآ هركاري ميكرد تا پدرش را به ازدواج او و مسعود راضي كند موفق نميشد! ‫او هميشه به من ميگفت: «پدرم آنقدر لجباز و يكدنده ‫است كه وقتي حرفي را بزنه، اگر آسمان هم به زمين بياد از حرفش برنميگرده!» با اين حال طفلكي خيلي اميدوار ‫بود كه دل پدرش به رحم بياد و… تا اينكه يكساعت قبل « پانتهآ» بهم تلفن زد و خواهش كرد كه CDآهنگهاي ‫«فرهادخواننده»را برايش ببرم…من هم برايش بردمو ‫نشسته بوديم داشتيم حرف ميزديم كه يك مرتبه پدر پانتهآ وارد شد،درحالي كه مسعود را هم–درحلايكه لباسهايش پاره وصورتش كبودبود–به همراهداشت؛ پيدا بود كه پدر پانتهآ حسابي مسعود را زده و مجبورش ‫كرده كه بياد و در حضور دخترش بگه كه حاضره درقبلا ‫دريافت 10 ميليون تومان،عشقش رافراموش كنه! معلوم ‫بود كه مسعود بيچاره را مجبور كرده اند،اما مسعود كه يك عاشق واقعي بود، برخلاف انتظار پدر پانتهآ، يك مرتبه ‫ايستاد و گفت: «پدرت به من گفته يا 10 ميليون بهم ميده ‫تا از تو دست بكشم، يا اينكه بلايي سرم مياره كه مجبور ‫باشم تو را رها كنم…» اين را گفت و رو به پدر پانتهآ کرد و ‫گفت: «حتي اگر منو سر ببرين هم از پانتهآ نميگذرم…» ‫اينجا بود كه پدر پانتهآ زد به سيم آخر و به دخترش گفت: ‫«تو بايد زن كامران «پسر تاج الملوك» بشي و… و به روح پدرش قسم خورد كه نميگذاره او با مسعود ازدواج كنه…»دراين لحظه من چهره پانتهآ را ديدم و فهميدم كه باور كرده پدرش به او و مسعود اجازه ازدواج نميده! ‫واسه همين به او گفت كاري ميكنم كه تا آخر عمر عذاب بكشي…،و بعد درميان بهت همه اعضاي خانواده اش ‫يكمرتبه رفت پاي پنجره طبقه دوم و خودش را پرتاب كرد پايين!براي چند ثانيه همه مبهوت شده ‫بودند…، انگار همه خشكشون زده بود و… كه ناگهان مسعود هم از جا برخاست و رفت كنار پنجره و رو به آن مرد ظلام گفت: «تقاص خون من و پانتهآ رو واگذار ميكنم به خداوند» و قبل ازاينكه كسي بتونه جلويش رابگيرد خودش ‫را انداخت پايين و…»

شادي ديگر نتوانست ادامه بدهد و ‫رفت توي اتاق. حالا مادرش داشت اشك ‫ميريخت. نميدانستم چه كنم…؟ اما آنجا ‫ماندنم خيلي عذابآور بود؛ نادر هم اين را پذيرفت و داشتم از خانه شان خارج ميشدم كه شادي از پشت پنجره صدايم كرد و گفت:«عمو يادتون نره…وقتش كه رسيد بهتون خبرميدم چه زماني زندگينامه مسعود و پانتهآ را چاپ كنين…»

سر تكان دادم و خداحافظي كردم و رفتم.

هفت ماه گذشت.

درست ظهر روز نهم فروردين بود كه تلفنم زنگ ‫خورد.گوشي را كه برداشتم صداي دختر جواني به گوشم ‫رسيد كه خنديد و گفت: «سلام عمو… لابد فكر كردين ‫من هم مثل بابام بدقولم؟!» شناختمش و خنديدم و پاسخ ‫دادم: «تو يك شاخه گل قشنگي شادي جان!»

گفت : اگه دوست دارین ماجرا پانته آ ‫و مسعود» را بنويسين، بعد از ظهر رأس ساعت 5 – نه زودتر و نه ديرتر–اينجا ،يعني دم خونه ما باشين!» بي هيچ ‫پرسش و توضيحي قبول كردم و گوشي را گذاشتم و كم كم آماده شدم و ساعت4 بعدازظهر راه افتادم تا مبادا دیر برسم؛ كه زود هم رسیدم. اما «شادي» تا ساعت 5 حرفي نزد و رأس 5 عصر گفت: «حالا بیا بریم بیرون عمو» و بعد همراه او و «نادر» از خانه زدیم بیرون و با شادي تا دم پارك كوچك محلشان رفتیم و آنجا كه رسیدیم او گوشه اي رانشانم داد و گفت: «ببین عمو…» رد انگشتش را نگاه كردم و صحنهاي را دیدم كه فقط اشكم را در آورد؛ پانته آ ومسعود داشتند قدم ميزدند، اما نه آن « پانتهآ و مسعود» كه هفت ماه قبل دیده بودم، مسعود كه جواني25 ساله بود، بخاطر اینكه با طرف چپ بدنش سقوط كرده بود،دست چپ و پاي چپش فلج شده و چشم چپاش نیز بینایياش را از دست داده بود و لذا چاره اي نداشت جز اینكه با ویلچر راه برود! كنارش نیز پانتهآ ایستاده بود اما… اما كدام پانتهآ؟ او كه دختري بیست و یك ساله بود، بخاطر اینكه ازناحیه سربه زمین خورده ومشاعرش را كاملًا از دست داده تبدیل به یك مجنون بي آزار شده بود، نه كسي را ميشناخت و نه با كسي حرف ميزد و…فقط یك جمله را به زبان ميآورد: «مسعود بریم قدم بزنیم؟» شادي اینها را توضیح داد و در ادامه گفت: « پدر پانتهآ سرانجام با ازدواج دخترش و مسعود موافقت كرد و آنها سه ماه قبل (كه مسعود هم از بیمارستان مرخص شد ) باهم ازدواج كردن اما…اما حیف كه كمي دیر شده…»

حرفي نزدم و بدون اینكه توجه آنها را جلب كنم،خودم را به پشت سر آن دو رساندم؛ پانتهآ روي پاهایش راه ميرفت و مسعود در كنارش روي ویلچر حركت ميكرد،اما دستشان دردست یكدیگربود.خوب كه گوش سپردم دیدم میانشان كلامي هم رد و بدل ميشود. كمي جلوتر كه رفتم شنیدم كه مسعود دارد براي پانتهآ قصه «لیلي و مجنون» را تعریف ميكند (و بعدًا شادي توضیح داد كه مسعود فقط با روایت اینگونه قصه هاي عاشقانه ميتواند پانتهآ را آرام كند، چرا كه در غیر اینصورت، دختر جوان و مجنون بيصدا و آرام اشك ميریزد، درست مانند همان كاري كه من در آن لحظه ميكردم؛ هر قدر تلاش ميكردم نميتوانستم جلوي هجوم اشكهایم را بگیرم؛ اشكهایي كه بر مزار یك عشق باشكوه ریخته ميشد…”

آسمان رو به غروب بود و هوا گرگ و میش كه از نادر و شادي خداحافظي كردم ومسیري را كه هفت ماه قبل آمده بودم، بار دیگر طي كردم، و بعد بي اختیار یاد سوالايی افتادم كه7 ماه قبل ازخود میرسیدم؛ «كه اگر من هم 27 سال قبل توصیه نادر را پذیرفته بودم، شاید امروز داخل یكي از همین خانه هاي گرانقیمت نشسته بودم و…، اما وقتي به سرنوشت معصومانه پانتهآ ومسعود فكركردم با خود مزمزمه نمودم كه؛ نه… اگر تاوان بعضي از پولدار شدن ها چنین زندگیهایي هست… من به همین زندگي سخت، اما پر از آرامش خود افتخار ميكنم.»

براساس سرگذشت: پانته آ – مسعود – برگرفته از هفته نامه اطلاعات هفتگی…

” باید بگم که تحت تاثیر قرار گرفته ام و اشک هایم همچون پانته آ بی آزار و آرام در حال ریختن است و صفحه کیبورد هم از باران چشمانم بی نصیب نمانده است”

پایان

49 دیدگاه

  1. باید بگویم مجموعه داستان های روان شناسی، زندگی و زندان های اطلاعات هفتگی را بسیار دوست دارم که در آن عبرت هایی است..برای اهل فکر

  2. آمدم وقتم را تلف نکنم و فقط آخرش را بخوانم که جگرم سوخت و دوباره برگشتم و تماشم را خواندم

  3. خواستم داستانی بنویسم ٬قلم نعره کشید ٬کاغذ پاره شد ٬افکارم در هم گسیخت

  4. روزهاست که

    با دریا حرف می زنم

    با باران دعوا می کنم

    و با شبنم و مه ٬هق هق دردهایم را می بارم

    در باد مویه می کنم

    در ساحل قبر خود را می کنم

    وبرای روح خود

    بین ماهی ها نان خشک خیرات می کنم ………

  5. سر تکان دادم و خداحافظی کردم و رفتم.
    انی جان من بیشتر از همه شما گریه کردم.. یک لحظه دلم می خاست پرواز کنم و برم پیشه پانته آ و مسعود و بهشون نگاه کنم.. قلبم داره می سوزه دارم می سوزم

  6. سر تکان دادم و خداحافظی کردم و رفتم.
    انی جان من بیشتر از همه شما گریه کردم.. یک لحظه دلم می خاست پرواز کنم و برم پیشه پانته آ و مسعود و بهشون نگاه کنم.. قلبم داره می سوزه دارم می سوزم

  7. با اینکه آخر داستان با جملات سنگین ادا شده بود، اما جمله آخر را هم دوست دارم. معمولا بزرگان تذکر می دهند و یک جمله را یاد آور می شوند : ” نعمت نداشتن “

  8. روانم پريشان و افكارم درهم گره خورد.

  9. منم دلم گرفت
    چه آخر بد اما با شکوهی داشت

  10. به یاد حرف دیروز آقا انی! آقا انی آقا انی همیشه پست های متفاوتی می زاری همیشه

  11. به یاد حرف دیروز آقا انی! آقا انی آقا انی همیشه پست های متفاوتی می زاری همیشه

  12. اگه بگم دلم گرفته اگه بگم دارم خفه میشم اگه بگم دارم گریه می کنم اگه بگم دارم فکر میکنم
    باز هم هیچ چی نمیشه

  13. اگه بگم دلم گرفته اگه بگم دارم خفه میشم اگه بگم دارم گریه می کنم اگه بگم دارم فکر میکنم
    باز هم هیچ چی نمیشه

  14. خیلی بد بود..فکر می کردم از اون داستان هایی هستش که آدما میرن شهر های بزرگ و معروف میشوند و !

  15. سلام
    داستان عشق معصوم رو خوندم واقعا زیبا بود، الان هم به شدت به فکر رفتم و دارم فکر می کنم..چی می تونم بکنم

  16. بسیار زیبا بود
    نمی دونم نظرات همه تکراری شدن چیزه دیگه نمیشه گفت

  17. ای بابا خوندیم درد هامون کم بود بیشتر شد

  18. عالی بود

    مدیر : آه ای روزگار خسته ایم از این نظرات! چی عالی بود؟ زندگی تلخ دو نفر؟ شرم آوری

  19. تاسف برانگیزه اما نه بخاطر پایان درام به خاطر ضعیف بودن عشق اونا در واقع دوست داشتن اونا نه عشق

  20. سلام
    بعد از مدتها اومدم مطالب اینجا رو بخونم که عنوان این مطلب نظرمو جلب کرد …. حرفی برای گفتن ندارم … جز نگاه و سکوت …‏‏‏
    ممنون

  21. چشمای منتظر به پیچ جاده دلهره های دل پاک و ساده ، پنجره ی باز و غروب پاییز نم نم بارون تو خیابون خیس .

    یاد تو هر تنگ غروب تو قلب من میکوبه سهم من از با تو بودن غم تلخ غروبه ، غروب همیشه واسه من نشونی از تو بوده برام یه یادگاریه جز اون چیزی نمونده…

    چشمای منتظر به پیچ جاده دلهره های دل پاک و ساده پنجره ی باز و غروب پاییز نم نم بارون تو خیابون خیس .

    یاد تو هر تنگ غروب تو قلب من میکوبه سهم من از با تو بودن غم تلخ غروبه ، غروب همیشه واسه من نشونی از تو بوده برام یه یادگاریه جز اون چیزی نمونده…

    تو ذهن کوچه های آشنایی پرشده از پاییز تن طلایی تو نیستی و وجودم و گرفته شاخه ی خشک پیچک تنهایی!

    یاد تو هر تنگ غروب تو قلب من میکوبه سهم من از با تو بودن غم تلخ غروبه…

    غروب همیشه واسه من نشونی از تو بوده برام یه یادگاریه جز اون چیزی نمونده…

    تو ذهن کوچه های آشنایی پرشده از پاییز تن طلایی تو نیستی و وجودم و گرفته شاخه ی خشک پیچک تنهایی!

    یاد تو هر تنگ غروب تو قلب من میکوبه سهم من از با تو بودن غم تلخ غروبه…

    غروب همیشه واسه من نشونی از تو بوده برام یه یادگاریه جز اون چیزی نمونده…

  22. عشق برای دوره ای کوتاه!چنین عشقی به زحمتش نمی ارزدوبرای ابد!چنین عشقی وجودندارد.

  23. افوسس که چه زود دیر می شود.
    در ذیج جستجو ایستاده ای ابدی باش تا سفر بی انجام ستارگان بر تو گذر کند.
    خسته نباشید و بردوام باشید…

  24. عشق قشنگترین نعمتیه که خدا به هر انسانی داده البته مهم اینه که هر کسی چطوری قدر این نعمت رو بدونه و خانواده ها جلوی پای عاشقا سنگ نندازن ( درست مثل خود ما)

  25. داستان مثل داستان زندگي من بود…
    پدر من هم قسم خورده به روح باباش تا نزاره من و حميد به هم برسيم. دو سال هست كه دارم مي جنگم اما هر روز بدتر از ديروزه…
    كاش پدرم اين داستان رو مي خوند و دلش به رحم مي اومد…
    به اين فكر كردم كه نكنه عاقبت من و عشقم مثل اين داستان بشه…
    خدا پشت و پناهتون

  26. واقعا داستان خوبی بود ولی اشک آدم خود به خود سرازیر میشه

  27. یادمان باشد که زندگی رودساریست جاری از بلندای کوه زمان و صدای دل انگیز شر شر اب در طی مسیر تنها و تنها مدیون سنگها و موانع طبیعی در مسیر است که به گوش جان ما جلا می دهد و هر چه این افت و خیز ها بیشتر دل انگیزی صدای اب نیز بیشتر ،فلذا از سختی های نه تنها از مشکلات زندگی نباید رنجید که انها را نعمتی در جهت تعالی هر چه بیشتر خود دانست . واسه تو و همفکرانت نشاط و شادمانی ارزو می کنم

  28. زندگی مثل یه فیلم میمونه که روزگار مشخص میکنه هر روز چه نقشی را باید ایفا کنی

  29. یاد تو هر تنگ غروب تو قلب من میکوبه سهم من از با تو بودن غم تلخ غروبه…

  30. سلام داستانتون خوندم کاش اینجوری میشد آدمابهم برسن بخدا حاضرم هربلایی سرم بیادولی به علی مهربونم برسم البته خدانکنه همچین اتفاقی برای علی بیفته
    خدایا یعنی میشه منم بهش برسم حتی اینجوری؟یعنی میشه؟…..

  31. واقعا قشنگ و سوزناك و غم انگيز بود
    دل آدمو سيقل ميده

  32. سلام
    اخیلی تلخ بود نمیدونم چی بگم
    از ته دلم ارزو میکنم همه عاشقا بهم برسن و خونواده ها جلو عشق پاکجوونارو نگیرن
    بای

  33. واقعا جالب بود، شاید این عبرتی باشد برای آنهایی که همه چیز را در پول می بینند.

  34. کاش همه مان فقط از یک بعد به دنیا فکر نکنیم.hebadi86@yahoo.com

  35. زندگی یعنی ناخواسته ب دنیا امدن . مخفیانه گریستن. دیوانه وار عشق ورزیدن وعاقبت در حسرت انچه دل میخواهد ومنطق نمیپذیرد . سوختن ….

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *