دل خوش بودم. به اطراف که نگاه می کردم، ماشین می دیدم، دوچرخه می دیدم، حتی فرغون می دیدم. من هم آرزو می کردم یک فرغون داشته باشم تا سوارش شوم و کسی مرا براند و کیف کنم. لاستیک ها و دوچرخه ها را پیدا می کردیم با يک چوب که از درخت می کندیم… ادامه خواندن فقر و آزادی
برچسب: مسعود
داستان یک عشق معصوم
(پیشنهاد میدم حتما بخوانید) آن روز براي ديدن يك دوست به آن منطقه تهران رفته بودم؛ محلهاي اعيان نشين كه حتي با نگاه كردن به در و ديوار و آسفلات كف خيابان و درختهاي پيادهرو و آب زللا داخل جويهايش نيز به راحتي ميشد تشخيص داد كه ساكنين اين محله جزو «از ما بهتران» هستند!… ادامه خواندن داستان یک عشق معصوم