- 5
٢٢ آذر ٩۴
ساعت ١١:٢۴ در حال برگشت از کاشان به تهران
اولین بار که به روستای خوران، روستای پدری رفتیم اولین بار احساسی به من دست داد که سابقاً دست نداده بود و عجیب بود آنقدر که از آن زمان تا امروز هنوز از وصفش عاجزم ولی امروز عزمم رو جزم کردم تا این بار احساسم رو وصف کنم. احساسی که با دیدن هر خرابهای و متروکهای و با دیدن هر اثر قدیمی تحریک و زنده میشود.

ای فلک بیمن مگرد و ای قمر بیمن متاب «» ای زمین بیمن مروی و ای زمان بیمن مرو (مولانا)
اولین بار که رفتم روستای پدری شروع کردم به گشتن کل روستا، همهی اتاقها و سقفها و طاقچهها رو میگشتم دنبال چیزی نبودم اما مردمی که زمانی زنده بودند را میدیدم، حس میکردم: «آن پیرزن با روسری سفید در حال طبخ نان است، مرد خانه در باغ مشغول کشاورزی است و بچهها دم درب هفتسنگ و قایم و موشک بازی میکنند.»
مادرم از خاطرات زلزله برایمان زیاد گفته بود، از اتاقی گفت که زمان زلزله ۶٩ در آن خواب بودم حس عجیبی داشت، من هم درحالیکه در همان اتاق، در حال تصور حرفهای مادرم بودم، اتاقی گلی بود، چند طاقچه داشت، روی طاقچه یکتکهی کوچک کاشی بود، کاشی را برداشتم و تا مهرومومها با خودم همراه داشتم، همیشه در جیبم بود، در مدرسه، در فوتبال، همهجا، به خودم گفته بودم این کاشی، کاشیِ شانس است، بگذریم، کمی بعدازاینکه کارم با خانههای متروک روستا تمام شد و همه سوراخ سنبهها را دید زدم، سری هم به قبرستان روستا زدم… بسیاری مزارشان تنها سنگ و خاک بود و نمیتوانستم بفهمم کی هستند… تمام آنها را که توانستم خواندم… هرکدام از مقبرهها حس عجیبی داشت، بعضیها شهید بودند، اما من از شهدا درکی نداشتم بااینهمه وقتی در حالِ جنگ شهید شدند را تصور میکردم. مقبرهای هم بود که به سال ١١١١ در روستای ما پر قدمت حساب میآمد، متعلق به زنی بود که سنگی مرمری و پرارزش داشت، سنگقبر را برداشتم ببینم زیر آنچه خبر است ولی با دیدن عقربی که زیر آن کمین کرده بود، شوکه شدم اما خب، از پس کُشتنش برآمدم.
وقتِ برگشتن از روستا، مادرم به اطراف روستا اشاره میکرد که: «این جنگل را عمویت ساخت، که حالا از جنگلی که عمویت ساخت چیزی نمانده است» اما وقتی تعریف میکرد من عمویم را میدیدم که: سوار بر اسب به سمت جنگل میرفت، چوپان و گله را میدیدم… چوپان چوب را مثل صلیب روی گردنش گذاشته و سگِ گله همپشت گوسفندان میرفت … مادرم آهی عمیق کشید و گفت: «اینجا را میبینی؟ حالا اینجا خشک و بدون زندگی ست ولی زمانی اینجا سرسبز بود و پر از درخت و رنگ و شادی»… اما من خشکی نمیدیدم، سرسبزی میدیدم و رنگ و نشاط و شادی … و بچههایی که خندان به هر سو میدویدند… صدای کودکان را میشنیدم…
حالا شاید پانزده سال از وقتیکه اولین بار به روستا رفتیم میگذرد و آنچه بالا رفت شرحی کوتاهی از آن ایام است که تا امروز بهصورت ثابتی در ذهنِ من مانده است. پانزده سال بعد آمدم کاشان و با محمدعلی رفتیم سری به خانهی پدربزرگ و خانههای متروک گذشتگان او زدیم، وارد خانهی پدربزرگش که شدم، دیدم تنهاست، «همه رفتند کسی دور و برش نیست»، تنها بود، تلویزیون میدید، محمدعلی میگفت چند باری زمینخورده است، زانویش رانشانم داد و گفت که درد میکند، در تنهایی بسر میبرد، حیاط خانهاش را دیدم، درختان خشکشده بودند، حوضخانه پر از آب باران بود، انگار حوض هم پژمرده است، بوی تاریخ به مشامم رسید و باز دیوانهام کرد: درختها رنگ گرفتند، حوض پر از ماهیهای قرمز شد، مادربزرگ محمدعلی هم در حیاط بود، لبخند میزد، محمدعلی کودک در کنار حوض انار میچید…
به خانه ی متروکه دیگر اقوام محمدعلی رفتیم، ٢٠ سال است که خالی از سکنه است، روی دیوارهایش یادگاری نوشته اند: سال ١٣٧۶ کسی به نام محمد یادگاری نوشته است که “تا توانی دلی بدست آور، دل شکستن هنر نیست.
با خودم گفتم کدام زیباروی دلش را شکسته است؟ یادگاری قدیمی از ١٩ سال پیش دوباره مرا به فکر برد، اینکه مردمانی، زمانی بوده اند، حالا نیستند، نمی دانم چطور بگویم که این حس مرا به حد جنون می کشاند، چنان دچار خلسه و یاس فلسفی می شوم که به کلی از زندگی بیزار میشوم و بیگانه میشوم و ماتم میگیرم:
این مسئله اینقدر برایم عجیب و حیرت انگیز است که وقتی به آن فکر میکنم با خودم می گویم اِنی دنبال چه هستی؟ جاه طلبی ات برای چیست؟ به قول سحر، عبدالله را به چه قیمتی به اِنی فروختی؟ تو که فردا خواهی مُرد، تو که فردا خواهی رفت این همه هیاهو از برای چیست؟

یادگاری ۱۳۷۶

قلعه پدری من در روستای خوران
.
۵ دیدگاه
اندیشه خود را به یادگار بگذارید
- لطفاً به صورت فارسی بنویسید- برای تماس با مدیریت به "صفحه تماس" بروید
- برای طرح مباحثی که با نوشتار بالا مرتبط نیستند لطفاً به "انجمن گفتگو" رفته و بگو مگو کنید
پاسخ دهید
کلمات کلیدی : " روستا" + "روستای خوران"
بی من به کجا چنین شتابان…
همیشه فکر میکردم خودم از این افکار عجیب و غریب دارم.هر موقع سفر می رفتم و بناهای تاریخی و خانه های کاه گلی با معماری های قدیمی رو می دیدم با خودم فکر می کردم چه آدم هایی اینجا بودند و رفتند.اینجا خندیدند ,گریه کردند,جشن گرفتند,عاشق شدند,کسانی به دنیا اومدند و کسانی هم فوت کردند.انگار تونل زمان باز میشد و من داخلش می رفتم.برای همین گاهی به یک قسمتی زل می زدم و خیال بافی می کردم.من عاشق باستان شناسی بودم و هستم اما نشد و نخواستند و نخواستم که به این رشته برم.شاید روزی شد.
من هم از شخصیت های گوناگون درباره این مسئله شنیدم و دیدم:
هر بار که دچار این حس میشم، واقعا یکی دو روز ویرانم..
منم وقتی تو اینجور فضاها قرار میگیرم، ساعتها بهت زده ام. حالم دگرگون میشه ولی با این حال دوست ندارم اون لحظه کسی مانع افکارم بشه.
شما حال و هوایی رو شرح دادید که فراتر از تصورات میتونه باشه و کاملا ملموس بود.
خوشحالم شما هم منو درک میکنید و این حسِ عجیب و سخت و غم انگیز رو…