فقر و آزادی

دل خوش بودم. به اطراف که نگاه می کردم، ماشین می دیدم، دوچرخه می دیدم، حتی فرغون می دیدم. من هم آرزو می کردم یک فرغون داشته باشم تا سوارش شوم و کسی مرا براند و کیف کنم. لاستیک ها و دوچرخه ها را پیدا می کردیم با يک چوب که از درخت می کندیم… ادامه خواندن فقر و آزادی

باز هم محمد ! باز هم ترس و دلهره

باز هم محمد ! باز هم ترس و دلهره ی اینکه کجایم ؟ چه می کنم ؟ کیستم … محمد محمد محمد روح مقدس . روح خدایی و یک جسم دفن شده که من نمی توانم لحظه ای از یاد او غافل شوم. امروز روز 7 مرداد سال یک هزار و سی صد و هشتاد… ادامه خواندن باز هم محمد ! باز هم ترس و دلهره