سال ها پیش، – شاید حدود بیست سال پیش، – زمانی که تنها چهار سال داشتم، ماجرای عشقی اتفاق افتاد که اگر چه سرانجام خوشی نداشت اما شروعش خوش بود؛ از داستانش میتوان رمانی نوشت، خاطرهها گفت و چرا نباید برای آن ترانهای خواند؟
مادرم سه خواهر داشت، فاطمه از همه زیباتر بود، قدی بلند داشت، چشمانی کشیده و سیاه؛ خوش اخلاق بود، از او جز لبخند تصویری نیست. اما زمانه، برنامه ای دیگر برای او چیده بود، ابتدای جوانی به سرطان مبتلا شد و وقتی سه سال داشتم او مُرد. خاطرات زیادی از او در ذهنِ من هست؛ از مرگ او سالها گذشته بود؛ شاید 20 سال که در یک روز عادی در دفتر مصالح فروشی مان مردی آمد؛ نامش اسماعیل بود، او درباره گذشته چیزهایی به من گفت که هرگز نمیدانستم و نشنیده بودم آنچه در ادامه میآید چکیده صحبت های او، مادرم، خواهرم و تکه خاطرات مانده خودم است:
خاله جوانم تازه سرطان گرفته بود و لاغر شده بود، هنوز لبخند میزد اما از لبخندش آن طراوت و نشاط نمیبارید؛ در این اوضاع، مردی به نام اسماعیل عاشقِ فاطمه شده بود، فاطمه جوان بود، زیبا بود، اما همه میدانستند تا چند ماه دیگر از زیبایی و جوانیاش چیزی نخواهد ماند؛ کسی با ازدواج این دو موافقت نمیکرد، بزرگان میگفتند که فاطمه چندی بعد خواهد مُرد و با این دلیل مخالفت میکردند، پدرم که در آن ایام زنده بود و همچنین پدربزرگم (که او را آقاجان صدا میزدیم) میگفت: اسماعیل توانایی نگهداری و مراقب از فاطمه را ندارد. جوان عاشق اما سر از پا نمیشناخت و آنقدر اصرار کرد که … سرانجام با خاله ام ازدواج کرد. اینها را خودش برای من میگفت و وقتی میگفت اشک بود که از چشمهایش میریخت. خیلی عجیب بود که مردی بعد از حدود 20 سال خاطره همسره سابقش را تعریف میکند و اشک میریزد، بخش تکان دهنده آنجا بود که از او پرسیدم چرا فاطمه؟ – نگاهم کرد و با همان لهجه ترکی گفت: عاشوقودوم (عاشقش بودم)
خاطرم هست به خانه فاطمه خاله میرفتیم؛ همیشه با او شوخی میکردم؛ یک روز رفتم دیدم که موهای سرش ریخته و کلاه گیس سرش است؛ کلاهگیس را برداشتم و این ور آن ور دویدم، همه از من ناراحت شدند و اما خاله گفت: کاری نداشته باشید؛ به من لبخند زد و میفهمید که کودکم؛ لبخندش شبیه لبخندِ ندا بود، کدام ندا؟ همان که در ساختمان روبرویی ما زندگی میکرد و یک هفته بعد از ازدواجش گاز یا بخارِ بخاری او را کُشت.
فاطمه خاله، با آنکه مریض بود، اما بیکار نمینشست و فرش میبافت، کار میکرد، مادرم با حسرت میگوید که فاطمه با کار کردنها در حالی که از سرطان هم رنج میبرد خانه و «فرش» خرید و با همین خریدها، خانهاش را آباد کرد؛ منظور و تاکید مادرم به عبارت فرش، شاید این است که داشتن فرش در زندگی نماد تکمیل بودنِ لوازم در آن ایام بود. وقتی از مادرم خواستم کمی از خاله بگوید، حالت چهرهاش نشان میداد که هنوز دلتنگ است، آه بلندی کشید و گفت: «اسماعیل، اگر چه در پی فاطمه آمد، عاشق هم بود، به هدفش هم رسید، اما کمی بعد سرد شد و از فاطمه فاصله گرفت»؛ شاید دلیل آن این باشد که فاطمه خاله، تلاش کرد که اسماعیل دوباره ازدواج کند، حتی خود فاطمه برای او به خاستگاری رفت و برایش زن دوم گرفت.. سالها از آن زمان میگذرد اما اسماعیل آیا فاطمه را به فراموشی سپرده است؟ نه تنها اسماعیل، بلکه مریم زن دومش نیز همواره از او یاد میکنند، مهتا و محمد فرزندان اسماعیل همراه مادرشان هر هفته سر خاک فاطمه می روند و او را مثل مادرشان دوست دارند؛ گویی خوبیها و مهربانیهای فاطمه بعد از مرگش باقی مانده است.
فاطمه خالهام فوت کرد، مثل همه بیماران سرطانی آنقدر ضعیف شد تا رفت.. روزهای آخر خاطرم هست با مادرم به ملاقات او رفته بودیم، دکتر گفت ببریدش این روزهای آخر را در منزل خودش باشد، مادرم از بیمارستان آمد بیرون، دم درب بیمارستان کمی فکر کرد، غم خورد، ماه در چشمهایش لرزید؛ آهی کشید؛ به هر صورت فاطمه را به خانه بردیم، آن چند روز آخر، فاطمه خاله خیلی ضعیف شده بود، حتی وقتی لبخند میزد، از چشمان و چهرهاش ضعف و غم میبارید. آخرین لبخندش به من، واضح ترین تصویری ست که از او در ذهنم دارم..
اون زمان من تنها سه سال داشتم.
.
.
بار اول که این متن رو خوندم خیلی ساده ازش عبور کردم ولی الان پشت این مانیتور در قبال این متن این واقعه به این فکر میکنم از کجا معلوم من تو چه روز و شرایطی چه طوری قراره از دنیا برم! فاطمه مهربون بود و با بیماری که داشت فرصت اینرو پیدا کرد که بتونه مهربون تر بشه و به دیگران بیشتر محبت کنه، اگه در یه لحظه قلبم وایسه و دیگه فرصتی نداشته باشم از من چه تصویری در ذهن ها می مونه! بچه ها میگن خاله_عمه سحرمون چی بود چه جور بود! یا خواهرام یا برادرم پدرم مادرم دوستانم…
عمر برف است و آفتاب تموز?
خدا بیامرزه فاطمه خاله رو.
شاید اگه همیشه با وجدانمون زندگی کنیم، هیچ وقت از رفتن نترسیم… ولی ای کاش با وجدان بودن به همین سادگی بود.