شیطان در بهشت

فریاد می کشیدیم. نعره هایی ترسناک !

حسرت آزادی

بهانه نوشتنم کسی جز میلاد، پسردایی ام نیست. حرفهای یکشنبه شب او 17/05/1389 مرا به سفری نه چندان دور برد . آن شب من، میلاد و ایرج (برادر بزرگترم) در ماشین نشسته بودیم و خاطرات گذشته را بازگویی می کردیم. من و میلاد خاطرات گذشته را با شور عجیبی بیان می کردیم و پی در پی به خوشی های آن روزها اشاره می کردیم و حسرت آن روزها را می خوردیم. حسرت آزادی…  حسرت خاطراتی که برای آینده ساخته بودیم. برادر بزرگم ایرج ، سراپا گوش بود. گاهی لبخند و گاهی قهقهه می زد. همان لحظه بدین فکر افتادم که بخشی از خاطراتِ کودکی ام که با دوستانم دارم را بنویسم.

رئیس گروه کوچک ما همایون، بزرگتر و قوی تراز همه ما بود و بر اوضاع ، نسبت به ما تسلط بیشتری داشت. گروه ما شامل من، بهمن، مرتضی و سه برادری که میلاد ومحمد و همایون نام داشتند ( همایون از همه بزرگتر و محمد از همه کوچکتر ) می شد. ما با هم، پایه ی همه جور کاری بودیم. همه بازی هایمان با هم بود. تیم فوتبال داشتیم. دعوا هم می کردیم و گاهی به غارت باغ های اطراف می پرداختیم. تقریبا بین ما هیچ تفرقه ای نبود، اگر هم بود معمولاً می بخشیدیم و مسئله را تمام می کردیم. درک مناسبی داشتیم.

حسرت بازی

غارت!!

معمولا پنج نفری به غارت باغ های اطراف می رفتیم. گاهی مرتضی هم با ما می آمد. نسبت به مرتضی فرهنگی متفاوت داشتیم (و با او فقط مدت کمی طاقت می آوردیم زیرا او سیستمی متفاوت داشت). من و بهمن بالای درختهای میوه (گردو – آلوچه – بادام و…) می رفتیم و میوه ها را می چیدیم و به پایین پرتاب می کردیم. میلاد و محمد، این دو برادر دو قلو ، میوه ها را به تندی جمع می کردند. همایون هم اکثر مواقع با ما به بالای درختها می آمد. گاهی هم از پایین با پرتاب چوب به درخت، میوه ها را از شاخه جدا می کرد.

حسرت آن پرش ها !

همه نقش ها حسَاس بودند. ما از بالای درخت باید مواظب می بودیم تا نیوفتیم،‌ باید سریع عمل می کردیم تا احیاناً اگر صاحب باغ سر رسید، سریع از درخت پایین بیاییم و فرار کنیم. گاهی مجبور می شدیم از همان بالا به پایین بپریم. ارتفاع پرش ها گاهی بیشتر از سه متر می شد. میلاد و محمد که پایین درخت بودند ،حساسیت کارشان خیلی بالا بود! باید حواسشان به اطراف می بود تا اگر صاحب باغ یا آشنایی می آمد سریع به ما خبر بدهند. هر از گاهی انقدر سرگرم جمع کردن میوه ها می شدند که فراموش می کردند هوای اطراف را داشته باشند و صاحب باغ سر می رسید و دستگیرمان می کرد و کلی فحش نثارمان می کرد. و دِ کُتک! و دِ کُتک! و دِ کُتک!

حسرت مارمولک بازی ها !

دوبول بیهرام (بهرامِ چاق) که بغل پرورده بود از بس خورده بود، در باغش گردوی اسرائیلی کاشته بود. این گردو از نژاد خاصی بود. میوه اش بزرگ تر و مغزدارتر از گردوهای دیگر بود. یک بار ظهر، من و میلاد و محمد، مشغول کندن این گردوها بودیم. یکباره مثل بختک افتاد به جانمان ! این گیر افتادن برایمان سخت گران تمام شد. دستهایمان را گرفت و گفت : “شما را به درخت می بندم تا همین جا بمیرید.” خیلی ترسیده بودیم . باورمان شده بود و کلی گریه کردیم. من با آنکه مظلومانه گریه می کردم، در فکر این بودم که این بار باید چه بگویم که از دستش فرار کنیم ؟ گاهی در شرایط سخت باید دنبال کلامی گشت که کلید نجات باشد و من هم، به سختی دنبال این بودم که با زدن حرفی از این شرایط خلاص شوم. این بار هم فکر بکری به سرم زد و به دوبول بیهرام (بهرامِ چاق) گفتم : “بابای منو فحش میدی؟ بابای من مُرده! ای وای به خدا به داداشم میگم… به داداشم میگم که بابای مُرده منو فحش دادی… می کشَدِت…وای بابای منو فحش دادی؟ “

هول شد و با رنگی پریده گفت :” پسر! من کی فحش دادم؟”

دوباره گفتم: “بابای منو فحش دادی؟ بابای من مُرده… تو فحش دادی، اگه داداشم بفهمه…!

دستمان را رها کرد و آمد دوباره حرفی بزند که ما از موقعیت نهایت استفاده را کرده و فرار کردیم!

بنده خدا ترسیده بود خیلی هول شده بود دیگر دنبالمان نکرد و بعد از فرار فحشی هم نثارمان نکرد. این خاطره در خاطر میلاد مانده بود. دوباره که تعریف کردم از خنده ریسه می رفت، به او گفتم: “میلاد یادت میاد چه کارا می کردم؟” گفت:

“این کارت فوق العاده بود! چون واقعا ترسیده بودیم، و اگه دوبول بیهرام سراغ خانوادمون می رفت، واویلا بود. اگه بابام می فهمید پوستم رو می کند”

یادش بخیر! واقعاً خطرناک بود . طی این همه حمله و چپاول باغ های مردم، ما تقریبا هیچ وقت گیر نیوفتادیمدر حالی که تقریباً هر روز حمله داشتیم!

ماجراهای زیادی داشتیم. سر کوچه مان مردی بود که چهره ی سرد و خیلی خشنی داشت. قدش کوتاه بود و خیلی زبل بود. ریشهایش سفید و خاکستری و دماغش تیز و دراز ! لباسش خاکستری بود ، همیشه هم بیلش رو شانه اش بود. احساس می کردی همیشه گارد حمله به خودش گرفته است و ناخن های پنجه هاش بیرون زده اند ! سرعت دویدنش مثال زدنی بود. همگی از او مثل چیز می ترسیدیم! واقعا هم ترسیدن داشت! خانه ای خشتی داشت . زنش از خودش بد اخلاق تر! با کسی رابطه نداشتند.از پسرش هم دیگر نگویم بهتر است. اینها باعث می شدند که شایعاتی مبنی بر اینکه او بچه های کوچک را می کُشد، سر زبانها بیفتد. اسم این بچه کش هم سقَّل علی (علی ریشو) بود! برایش شعری هم ساخته بودیم :

علی ریشو در باغچه”ست      سبیل هاش هم تو طاقچه”ست

یک بار همگی تصمیم گرفتیم حال این مرد را بگیریم! ده پانزده نفر از بچه های کوچه بودیم که دست در دست هم گذاشتیم، و مقدمات حالگیری را آماده کردیم!

اول چند تا چرخ ماشین پیدا کردیم و راه بالایی کوچه را بستیم، من ماسک های کاغذی ساختم (مثل ماسک های موتوری ها) و همه ماسک ها را به صورتمان زدیم که بعد از کتک زدن بچه کش کسی ما را شناسایی نکند. چوب ها را مثل نیزه تیز کردیم. خلاصه آماده بودیم که بیاید و خوب کتکش بزنیم! (آدمو چیز بگیره ولی جو نگیره!) آخر جو گیر هم می شدیم و فریاد می کشیدیم! نعره هایی ترسناک !

چهار نفر را گذاشته بودیم که در دو نقطه از محل ،نگهبانی دهند. که اگر این علی ریشوی ترسناک آمد خبرمان کنند. همه چیز آماده شده بود و همه منتظر بودیم که بیاید و تشکیلات ما را ببیند و اساسی بترسد!

ظهر شد و نیامد!

عصر که شد در حالی که هوا کم کم به سمت تاریکی می رفت ، ناگهان دیدبانی خبر داد که سقل علی از دور در حال آمدن است.

ما چه کار کردیم ؟!

هیچی دیگه، از ترس همگی در رفتیم و تا روز بعد از خانه هایمان بیرون نیامدیم!

03/06/1389

58 دیدگاه

  1. انی
    خاطرات کودکی ات را خیلی خوب بیاد داری …
    من اندکی بیشتر بیاد ندارم …
    فکر نی کنم موهبتی است …

  2. سلام

    ((=
    واااااي چقدر شما شيطووون بوديـــن….
    خيلي خنده دااااااااره….. ديوونه شدم از خنده ….
    فكر كنم حالا هم به همون اندازه شيطون و بدجنس باشين …!!

  3. سجاد، احتمال تحریف رو هم در نظر بگیر.
    البته در این مورد خیالم راحته که تحریفی نکردم، یکی دوتا از این جونورها (به قول سمیرا) مطلب رو خوندن و از تحریف حرفی نزدن.

  4. نه جونور نه بیش فعال همون لاک پشت های نینجا خوبه

  5. ziba minevisi.range sedaghat dar neveshtehat peydast.dar bazi mavared joziyat ro be tasvir bekesh .va say kon khanande ba to hamrah beshe.moafagh bashi.

  6. من بسیار از کتب شما استفاده کرده ام و در حال این اولین بار بود که
    قسمتم شد نوشته شما رو بخونم. البته خوب عالی بود.
    و خالصانه از اینهمه الطافتون در اشاعه فرهنگ کتابخوانی ممنونم.
    با احترام

  7. سلام
    والله من گفتم جونور نه اینکه جونور!!!!!!
    تو مایه هاش!!!!
    کرپو میدونین چیه؟؟؟

  8. من شما رومیشناسم از آشناهای خیلی دورمون هستید میخواستم بگم شماکه انقد خوب خاطراتو مرور میکنید خاطرات لواشک خریدنا هم تو ذهنتون هست

  9. با خوندن متن هاتون احساس میکنم که آدم مغروری هستید البته غرور از روی منطق البته درستی یانادرستی شو نمیدونم؟

  10. مهم شناختن نیست
    مهم اینکه خاطره ی بچه گیتون در مورد غارته احساس میکنم که یه جوراییی غارت کردن واستون لذت بخش بوده آخه به لواشکهای ما دستبرد بزرگی میزدید وماهمچنان به خاطر داریم
    سلام من روهم به خانواده که همیشه برام الگو بودن برسونید.

  11. چه حوصله ای داری تو
    گذشته رو بیخیال حالو بچسب

  12. شناختن مهم نیست
    مهم اینکه خاطره ی بچه گی شما غارت کردن است
    ومن احساس میکنم غارت کردن برای شما لذت بخش بوده
    چون به لواشک های ماهم دست برد بزرگی زدید
    وماهنوزبه خاطر داریم.
    به خانواده گرامی که همیشه الگوی من بودن سلام برسونید.

  13. چقدر عالیه فن بیانتان…دوست می دارم

  14. خیلی شیطون بودین !!! خیلی خاطره بامزه و قشنګی بود مرسی

  15. انی جان خیلی خوشحالم که بعد از این همه تنهایی بالاخره دوستانی از جنس شما پیدا کردم.خاطراتت را هم دوست دارم.در ضمن منم خاطرات زیادی از دوران کودکی دارم که کسی گوش شنیدنش رو نداره.اما با خوندن خاطرات تو منم سبک شدم.خیلی زیبا بود.

  16. وقتی از غربت ایام دلم میگیرد/مرغ امید من از شدت غم میمیرد دل به رویای خوش خاطره ها میبندم/باز هم خاطره ها دست مرا میگیرد

  17. خیلی زیباست که انسان قدرت بازی با کلمات رو داشته باشه… من خودم هم دستی در قلم زنی دارم.آدم سبک میشه وقتی مینویسه. (این من نیستم که برای نوشتن تصمیم میگیرم…این نوشتن است که برای من تصمیم میگیرد.:خودم)

  18. با سلام

    توی دنیای کودکان هر که زودتر بگه دوستت دارم برنده هست وتودنیای بزرگتر ها هر کی زودتر بگه دوستت دارم بازنده

    با درود بیکران بر خوبان

  19. خاطراتون خيلي قشنگ بود و خوب هم نوشته بوديد وقتي مطلبتون رو خوندم ياد خواهر و برادراي بزرگتر خودم افتادم اونها هم مثل شما شيطون بودند اما من از دوران کودکيم هيچ خاطره اي تو ذهنم نيست. براي همن از شنيدن خاطرات ديگرون لذت مي برم

  20. درود.
    البته با اینکه میگید خاطره ای در ذهنتون نیست، مخالفم.
    شاید خاطرات شما به سبک خاطرات من دید نیست، دید شما مثل من نیست.

  21. خیلی زیبا بود ,چقدر خوب بود , یاد دوران کودکی خودم افتادم ممنون

  22. کاش می توانستم به زمانی برگردم که تنها غم زندگی ام شکستن نوک مدادم بود…
    کااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااش

  23. انی عزیز مواظب افکارت باش
    من شیطان پرست بودم……….
    در مسیر دانایی بگو هیچ نمی دانم ولی سرشار از دانایی باش.

  24. سلام انی
    هر چی می خوای باشی باش ام نگو شیطان پرستی!
    دزد-غارتگر ام نه یک شیطان پرست!
    بهم بگو شیطان پرست نیستی.

  25. سلام منو با سحر اشناتون اشتباه نکنید نمی خواستم دیگه هیچ وقت بنویسم من زندگی ایدالی تصور میکردم اما حالا نوشتن که بهانه ی زندگیم بود رو از یاد بردم خیلی از زندگی خستم خیلی زود اعتماد میکنم یه چیزی میگم شاید باورتون نشه تا حالا حتی یه دوست هم نداشتم احساس میکنم پر عقده ام احساس میکنم تمام زندگیم رو ابهام گرفته خسته ام بیشتر شبا با گریه میخوام تمام دردم هم اینه که کسی حسم رو نمیدونه فک میکنم برای من حتی نفس کشیدن یه دو راهیه خیلی /منو ببخشید نشنیده بگیرید

  26. شیطان پرست؟!؟!؟!محاله کسی اهل خوندن از علی شریعتی باشه و شیطان پرست باشه!!
    کاش از این کلمه استفاده نمی کردید. شوخیشم قشنگ نیست!

  27. درود؛ کاشکی در مورد نوشته دقت بیشتری می کردید.

    متن اشاره به حال و احوال بچگی های من دارد، شریعتی یا تاریخ خوانی ارتباطی با کودکی ندارد؛ من تصاویر کودکی را رسم کرده ام.
    ما نه خدا داشتیم و نه شیطان.

    دوستِ عزیز ما گفته بود که نگو شیطان پرستی.. من گفتم شیطان پرستم؟ دوم اینکه واقعاً نیستم. ایشون از روی عنوان متن چنین برداشتی؛ عنوان متن اینه “شیطان در بهشت” منظور اینه که “کودک شلوغ و شیطون در جایی بهشتی” همین.

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *