روزها

روزهاست که دیگر حرفی برای گفتن ندارم. آن شوق ها و آن صداها کم کم در حال گم شدن هستند و من کم کم در حال تغییراتی هستم که نمی دانم نتیجه ای دلخواه خواهد داد یا نه ! قبلاً  فکر می کردم هر تغییری که در نحوه تفکرم رخ دهد مساوی است با نابودیم . آن روزها مقصود من تغییری کلّی بود نه جزئی. و امروز تغییر من جزئی و آرام است نه کلّی !

روزهاست صدای این دستگاه که بر رویش دستانم را آرام می فشارم را نشنیده بودم. صدایی که گاه مغزم را له می کند و گاه آرامشم می دهد . و گاهی هم نگاهی می کنم به این انگشتانِ در حال نوشتن، که چه عجیب تکان می خورند .  این طرف… آن طرف … بالا… پایین… ! و گاه هم با خود می اندیشم که چه قدر از آن ارسطو و باغ های زیبایی که از او به یاد دارم، و آن طبیعتی که آن قدر دوستش می داشتم و دارم فاصله گرفتم . و هر روز دورتر و هر روز منِ بی خبر، دور تر از آرمان های زیبای مدینه ی فاضله ام .

روزهاست من هر روز از صبح خواب بیدار می شوم . بیداری من به دستِ برادری است زحمت کش . که او وسیله ای شده است برای آنکه در لحظه های حساسی که خواب می بینم بیدارم کند و  به رویاهای شیرینم پایان دهد، رویاهایی که مسئولیت را از من می ربایند .

روزهاست که اشکهایم به  پایین سرازیر نمی شود. می ترسم ، می ترسم . باز نکند که من انسانی ” سنگ دل ” شده باشم . انسانی که اشکهایش سنگ شده است.  سنگ و بی احساس . می ترسم که نکند من بار دیگر الاغِ  شیطانی شده ام که همواره بر انسانها ها سوار می شود .

روزهاست که من دلم برای خیسی گوشه چشمم و سر دردهایم تنگ شده است. واقعیت این است که سعی می کنم گریه کنم . می خواهم نداها سر دهم ، فرار کنم از خود به خود !  از خود به تو.. تو!  تو ای بُعد دیگر وجودم ، مرا در این بیابان بی نهر و درخت تنها گذاشته ای. چگونه به تو فرار کنم ؟ با تو بیگانه ام، یک روز برایم آشنایی . می شناسمت ، روز دیگر چنان غریبی که با دیدنت در آیینه ،  با تعجب به تو نگاه می کنم، با خود می گویم که  این تصویر شیطان صفت در آینه کیست؟  و اما باز چرخه روزگار تو را با من آشنا و من را با تو بیگانه می کند !

روزهاست دلم تنگ است برای همه دوستانی که داشتم . از آن آغاز که حمید پسر شعبان زیر ماشینی استخوان سرش خُرد شد  و آن چهره سیاه و کوتاهش ناگهان سرخ شد، و آن لحظه که برادرش می دوید، مادرش با چادر به خود می پیچید ، و آن ماشینِ پیکانِ سفید، آلوده به خون پسرک شده بود ، تا آن روز که پسر عمویم بهمن ، پسر سلیمان ، چنان می گریست که ناخود آگاه اشک در چشمانم حلقه می زد . آمد و مرا در آغوشش گرفت . کنار دیوار، دیواری از جنس سیمان سفید . و امروز اما او شده است همدست خانواده ای برای تصرّف اموال پدر بزرگ مرحومم ! گاه با خودم مقایسه می کنم “گریه او بر شانه مادرم، در سوگ محمد ،و همدستی او با آن خانواده ی اهل تصرف.” این چنین یاد ابوبکر نیز در ذهنم تداعی می شود . آن صحابه بزرگ پیغمبر. روزگار بد شده است، پسرکی بود کم سن و سال، و من گاه گاه وی را که حالت قولدری به خود می گرفت، می دیدم . با این که کوچک بود چون بزرگان رفتار می کرد . یک بار هم تسبیح در دستش دیدم!  به نظر پانزده سال داشت، همین چندی پیش که در ایستگاه ماشین ایستاده بودم، خسته شده و از آزار نور خورشید به کنجِ دیوار پناه بردم، چند پایان نامه دیدم ! فوت نامه . یکی عکسی داشت آشنا. همان پسرک قولدر بود . او چهار روز پیش از آن روز در یک دستشوئی عمومی در حال مصرف هروئین مرده بود!  پسری افتاده در گوشه ای ، با دهان باز، چشم ها بالا و ظاهرا سُرنگ در دست …  در حالی پانزده سال سن داشت.

روزهاست که من پنهان می کردم دلیل ننوشتنم را ! اکنون می خواهم آشکار کنم دلیلی را از میان دلیل هایم … من در دل بیمی داشتم . از اینکه هر روز از برادری بنویسم که دلم برایش تنگ است. برادری که هر روز آرمان ، این پسر که تازه سخن گفتن آموخته است و شبیه محمد است ، سراغ عکس او می رود و آن را بغل می کند. و من ! اشکهایم می ریزند . اما برخلاف میلِ من می گویند آرمان، پسرِ خوش يمن و زیبای ما، شباهتی عجیب به من دارد! و من اما این شباهت را به محمد می دانم . و از خداوند گاه تقاضا میکنم او را شبیه آن برادر کند نه شبیه من… آیا چنین خواهد شد؟ آرمان اگر گرسنه هم باشد و کسی از او غذایش را بخواهد، غذا را به او خواهد بخشید. این کار را کرده است!

روزهاست که من محمد را… چه می گویم؟ سال هاست که من، هر روز، اندک اندک تمامی خاطرات محمد را فراموش می کنم . چه دردی بالاتر از به یغما رفتنِ آن چند خاطره ام ؟ دلم می خواهد هر چه به یاد می آوردم را بِنِگارم . یادداشت کنم در دفتری بزرگ و  سخت تا  این خاطرات را برای همیشه ثبت کند و بدین گونه نابود خاطراتم جلوگیری کنم .

روزهاست که می گذرد و آرمان این پسر که خویشاوند روح من ، پاره ی تن من و اصلاً خودِ من است ، بزرگتر می شود. و من هم خوشحال و هم ناراحتم از اینکه هر روز شباهت هایی میان خود و او میابم . خوشحال به جهت شباهت و به یاد آوردن بخشی از خاطراتی که فراموش کرده بودم، و ناراحت از اینکه جز من کسی چهره او را به محمدِ شبیه نمیداند . این بچه معصوم و پاک سیرت که گویی آمده است تا اختلاف ها را پایان دهد و غرورها را بشکند. برادرم ایرج که همواره اخم بر چهره اش بود گویی با دیدن این بچه ی خوش سیرت، اخم و غرور را فراموش کرده است . و شگفتر آنکه برادر زاده ی بداخلاقم ، اکنون با دیدن این آرمانِ خنده رو، خنده رو می شود! خنده هایی سر می دهد بلند . و او که چشمش را به هیچ کس نمی دوخت، این بار به آرمان خیره شده است… شگفتا! این فرزند معجزه ها کرده است . تمامی آشنایان ، با من هم عقیده اند که این کودک ، مسیحایی دیگر است…  نگاهش را بنگرید .

نگاه معصومانه آرمان
نگاه معصومانه آرمان

روزهاست که آرمان، خداوندگار خانه ی ما شده است . رب النوع محبت ، زیبایی ، بخشش و لطافت !

بگذریم…

———————————————————–

روزهاست سخنگویان دوران مشروطه ، در دلم آشوبی به پا کرده اند . از آبروی بر باد رفته ایران می گویند، از شکوه آن زمان، از قدرت و یکه تازی فرهنگ و اَدبِ آن دوران پرشکوه… و سوال ها را در من ایجاد می کنند ، و من به دنبال آنم که بفهمم آیا اسلام دین زور بود ! آیا اسلام دین ایران ستیز بود؟ و زن ستیز؟  جواب های من نزد آن افرادِ گم شده ی تاریخ است . آنان که تنهای تنها هستند . افرادی چون آن دو علیِ معروف تاریخ ! یکی علی پسر ابوطالب. دیگری علی پسر محمدتقی . هر دو مظلوم، هر دو زنجیده ! آی ای مورخِ نامی ایرانی ، کجایی که بخوانی مثالم را؟ کجا اسلام دین ایران ستیزو زن ستیز بود؟ کجا؟  آیا علی نبود که از خون هرمز دفاع کرد؟

اما روزهاست به یاد آن دکترِ مرحوم و مسئول، سخنرانی هایش را گوش می دهم . ساده بگویم گاه اشک امانم نمی دهد . گاه یک قطره اشک اما از ته دل فرو می ریزم ، و گاه فریادهای وی خصوصاً در سخنرانی محبوب و معروفِ ” پدر، مادر شما متهمید ” تنم را می لرزاند . با خود می گویم این مرد کیست که چنین فریاد می زند! همان نداهایی که مرا از خواب چرکین بیدار میسازد . شیخ نوینی که خانه را فرو ریخت و با همان مصالح اما این بار از نو ساخت . و عالمی دیگر ساخت وز نو آدمی ! روزهاست در سوگ مرگ آن دکترِ مقتول، آن معلم شهید و آن خطیب شیعی می نشینم، سوگی که آمیخته با گریه نیست، آمیخته با مرثیه خوانی نیست. بلکه سوگی بر حال بشریت که  کج می رود . این کلیسای قرون وسطایی ، امروز در قالب حوزه ، وابسته به قدرت و قدرت وابسته به آن ، بر سر همان دکتر شهید ریخته و وی را چهره ای منفور می کند . من می فهمم چرا! می توانم دلیل این را بفهمم. دلیل این تاختن ها را، حمله ها و فتواها را . بله من می توانم بفهمم چرا مقالات استاد مطهری را نظام حمایت می کند، اما مقالات معلم شهید را می کوباند ! این چه رازی است که در نوشته های دکتر پنهان شده است اما در مقالات آن استاد شهید از آن راز ، خبری نیست ؟ این چه نثری است دکتر دارد که در مقالات آن استاد شهید به ندرت به چشم می آید؟ ماه ها و سال ها برای یافتن این نتیجه که چند کلمه ای بیش نیست فکر کرده ام . تفاوت اساسی میان استاد و شاگرد میان شریعتی و مطهری چیست؟  ماه ها فکر کردم که چرا نظام از کتب استاد شهید حمایت می کند و کتب معلم شهید را سانسور کرده و یا ممنوع میکند (گر چه شاید ممنوعیتی برای چاپ نباشد اما یافت آن به قدری سخت شده است که این نتیجه به دست می آید که نظام تمایل به نشر کتب شریعتی ندارد و اگر برخی کتب وی ممنوعیتی برای چاپ ندارند ، می توان دلیل آن را وجود طرفداران بی شمار وی دانست.) برای مقایسه طرفداران دکتر شریعتی و دیگر بزرگان تاریخ معاصر ایران و حتی رهبر دیروز و امروز و حتی مقایسه تعداد طرفداران شاهان بزرگ هخامنشی در مقابل شریعتی ،‌ کافی است در اینترنت ، این دنیایی که آیینه ی واقعیت است جستجویی انجام داد . مثلا میان کلمه : 1- دکتر علی شریعتی و 2- دکتر مصدق، یا شهید مطهری، یا شهید چمران، بهشتی، خمینی، خامنه ای، هاشمی، و حتی علامه طباطبایی جستجویی کرد و وبسایت هایی که برای آن شخصیت ها ساخته شده با وبسایت های دکتر شریعتی مقایسه کرد .  مسلم است که وبسایت هایی که مردم برای دکتر شریعتی ساخته اند ، از تمامی شاعران و نویسندگان و مبارزان تاریخ معاصر ایران ، بیشتر است . می بینیم پایگاه های مذهبی هم حتی با وجود دست داشتن در منابع مالی باز هم نمی توانند با این رقم برابری کنند . برای مثال تمامی کتب الکترونیکیِ مطهری را با منابع دولت تهیه کرده اند، و کتب دکتر شریعتی را هزاران نفر مُرید آن معلم شهید ! اما مثالی دیگر . جا دارد به سایت های بزرگان معاصر وارد شده، و بازدیدهای انجام شده از آن را بررسی کرد . مثلا وبسایت خمینی روزانه 200 – 300 بازدید دارد . حتی میتوان وبسایت های تاریخ تمدن را در مقابل بازدید وبسایت های معلم شهید مقایسه کرد. (که شاید به خاطر تبلیغات در صدا سیما بازدیدشان بالاست.) در حالی که صدها سایت از دکتر شهید ، هر کدام روزانه بیش از این ها بازدید دارند .  مثلا وبسایت شریعتی در Nimeharf.Com گاه تا هزار نفر روزانه ورودی دارد. مسلماً این نوع مثال را نمی توانیم دلیل برتری یا ضعف شخصیت ها بدانیم . اما می توانیم آن را تنیجه ی تمایلات مردم بدانیم. مردمی که رهبر امروزی ما آنان را باشعور و فهمیم می نامد . ما هم به همین نظر ایشان احترام می گذاریم و می دانیم که اینترنت فضایی است که مردم آنچه را نمی توانند به زبان آرند، در آن به زبان می آورند . و فضای اینترنت هر کشور بیانگر خواست های آن ملت است. در اروپا هر روز نوآوری می شود . در کشور ما سایت های سیاسی بیشتر می شود . بنابراین بخش عمده ای از ملت ایران با سیاست های موجود مشکل ها دارند.

اما در کتب آن معلم شهید رازی نهان است که در صدها کتاب و مقاله فلسفی و عرفانی و روشنفکری و ضد دینی و مکاتب بزرگ ادبی یافت نمی شود و دکتر برای رسیدن به این راز، تلاش ها کرده بود . من آن راز را در سه کلمه خلاصه میکنم : 

داشتن روح مبارزِ شیعی .

12 دیدگاه

  1. سلام انی
    حرفها و نوشته های تو، مثل همیشه مثل راز می مونه
    هر گوشه و در هر جمله به چیزهایی اشاره می کنی که ظن قوی تنها دوستان نزدیک و خانوادت معنی اونها رو بفهمند
    من به فکر فرو میرم اما نتیجه نمی گیرم

  2. خوب بود چرا اینقدر شاخه شاخه پریدی؟ بشین روی یک موضوع از 50 تا موضوع بحث کردی اول مطلب با آخر مطلب 360 درجه فرق داره
    مثلا می تونستی یک مطلب رو کامل به شریعتی اختصاصا بدی
    و یک مطلب به به آرمان محمد و … بهتر نبود؟

  3. من فكر ميكنم كه آقاي كاظمي توي اين نوشته دلايل ننوشتن ها و دلتنگي هاي اين مدت خودش رو نوشته.
    پس لازم نبوده كه اين دلايل رو توي چند مطلب جدا بياره چون همه ي اينا مربوط براي يك موضوع واحد بوده!

  4. نگاه آرمان و وصف های که با شاخ و برگ فراوان از وی کردی مرا منقلب کرد
    موفق باشی فیلیپ قدیمی را فراموش نکن
    هنوز به یادتیم رفیق

  5. درود.
    آفرین بر فرزانه ی فرزانه.
    درست است، همه مطالب که بیان شد برای من مربوط به یک اصل است، یک اصل. اصلی که هر خواننده با توجه به فهم خود می تواند نکات آن را دریافت کند.
    و هر کس هم می تواند برداشت متفاوتی داشته باشد، اما واقعیت این است که دریافت و برداشت خود من از خواننده مهم تر است و خواننده اما قابل احترام.
    این است که من نه به برادر ایرانی پشت کردم، نه به دیگری بلکه همه چیزهایی که در ذهنم قرار داشت را بیرون ریختم، به شکلی که دیدید.
    مطلبی از دلم خارج می شود، و تا هر وقت که بخوانم همه عقده ها و درد ها و خوشی هایم برایم تداعی می شود.
    گفته ایرانی درست بود، اما آن گفته ایرانی با اصل دل من مشکل داشت. دل هم همه درد ها را یک جا ریخت بیرون و با هم می خواهد و می خواهند، در کنار هم. ایرانی خواسته اش از دل نیست، بنابراین همه را با هم نمی خواهد. همه را با هم، هم اگر نخواهد مشکلی نخواهد بود.

  6. توی پرانتز : میجنگی با خودت؟!!!

    حاشیه: عکس بالای پیجت بزرگ شده ولی مثل همیشه تو ژسته
    انتقاد اینکه :جای نقد های عمیق تری هست ولی فهمش نیست.

    نگاه : چرخش روزگار هر چند وقت یه بار آدما روبا خودشون برخورد بده ، بد نیست .

    آرمان : باور دیگر و زیباتر

  7. خود را به که بسپارم وقتی که دلم تنگ است
    پیدا نکنم همدل،دل ها همه از سنگ است
    گویا که در این وادی از عشق نشانی نیست
    گر هست یکی عاشق،آلوده به صد رنگ است

    مثل همیشه زیبا.دلنشین.عمیق.پر تفکر بود.از این جهت که حرف دلت بود..
    یادداشتهات منو یاد نوشته های خودم میندازه.که خیلی وقته ننوشتم!!
    و: ((گفتم مینویسم اندخته های ذهنم را که تمام شود و قلم هنوز به اندازه یک مثنوی جوهر داشت..))

  8. عشق قشنگترین نعمتیه که خدا به هر انسانی داده البته مهم اینه که هر کسی چطوری قدر این نعمت رو بدونه و خانواده ها جلوی پای عاشقا سنگ نندازن ( درست مثل خود ما)

  9. آه …..بله
    دومین اندیشه ….
    میبینی ، تو این صفحه همه به نوعی سر در گمی و مبهم بودنت اشاره میکنن .
    حتی یکی گفته بود که چرا همه چی رو با هم ریختی بیرون .
    آره رفیق ….
    آروم باش و متین متن بنویس .
    فکر میکنم باید بیشتر مطالعه کنی تا بنویسی .
    وقتشه که کمتر بنویسی . اما گزیده بنویسی .
    ممنون .
    ارنستو در باران

  10. الان “فقر و آزادی”را خواندم و نوشته بالا را…
    چیزی برای نوشتنم نیست
    اما حسرتی بر دل که تو می توانی گریه کنی اما من نه…
    خوب می نویسی و خوبتر هم خواهی نوشت…
    می فهمم چه میگویی ،از عمق جان خویش فریادش میزنم و همین دردهای تو را همین رنجهای تو را در ژرفای وجودم احساس می کنم.اما به سبک خویش که هر کس راسبکی برای برخورد با موضوعی مشترک است.

    من می نویسم ام برای خودم،خود می خوانم و خود می نویسم،اخر باور داردم که قلم توتم من است اما نمی دانم که توتم ما نیز هست!
    دوست دارم نام عوض کنم .دوست دارم ناشناخته باشم اما تو مرا می شناسی و چه فرق می کند که من هم چون تو رنج جامعه دارم و رنج مذهب و رنج روحی که قلبم را فسرده کرده است و روزی از این رنج جان خواهم داد و شاید کاری نکرده باشم!!!!
    گاهی ارزو می کنم ای کاش نمی دانستم و ای کاش فکر متوقف میشد .ای کاش اندیشیدن آغاز نشده بود و ای کاش تقلید کار بودم و باسیل جامعه حرکت می کردم حتی اگر نمی دانستم به کجا…ای کاش در بند حسیات بودم …حتی گاه میگویم ای کاش زندگی ام پایان یابد.هر چند احمقانه است اما شاید هم این روزها خودم پایانش دهم:که صبرم نمانده و اعتراضم با انتظار همراه نیست…
    ای کاش خدا شانه ای داشت.شاید با سرگذاشتن برشانه های خدا گریه می کردم…
    ما خویش به دست خویش جامعه خویش را ویران کرده ایم(من بار گران پیشینیان خود را بر دوش میکشم و چقدر سخت است این همه اجحاف را حس کردن)اما توان به منزل رساندنش را نداشتن

    زیاده گویی می کنم…ببخش

    به هر حال سپاس

  11. یعنی…واقعا دست مریزاد.همینه…همینه که هر روز بیشتر دوست دارم بفهمم اینجا چه خبره…بابا خداوکیلی ایول داری.

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *