این مطلب مجدد در تاریخ 13 مرداد کامل تر شد. از خدمت که میای دیگه هیچی مثل قبل نیست. ممکن ماهها و سالها بگذره، ولی یه روز در حالی که تو مترو راه میری و پدر و پسری رو ببینی که با لهجه یکی از هم خدمتیهات صحبت میکنن. با چشمانی از حلقه در اومده بهشون… ادامه خواندن سر باز
دسته: خاطرات زندگانی
فاطمه، فاطمه است.
سال ها پیش، – شاید حدود بیست سال پیش، – زمانی که تنها چهار سال داشتم، ماجرای عشقی اتفاق افتاد که اگر چه سرانجام خوشی نداشت اما شروعش خوش بود؛ از داستانش میتوان رمانی نوشت، خاطرهها گفت و چرا نباید برای آن ترانهای خواند؟ مادرم سه خواهر داشت، فاطمه از همه زیباتر بود، قدی بلند… ادامه خواندن فاطمه، فاطمه است.
بویِ عید
از اسفندماه که همه آماده میشدیم، خانهتکانی شروع میشد، مادرم سبزه میکاشت تا عید سبز میشد. لباس نو میخریدیم. یکبار پسری را دیدم که دستش را در شانه مادرش گذاشته است، نگاهی به مادرم کردم، مادرم از من قدبلندتر بود، بهزور دستم به شانهاش میرسید، مثل همان پسر، دستم را در شانه مادرم میگذاشتم. نزدیکی… ادامه خواندن بویِ عید
یک تکّه نان
برای دلم می نویسم: پیرزن است، هفتاد و دو سال سِن دارد. عُمری بی ادّعا و بی ریا زندگی کرده است. بچه داری و خانه داری کرده است، این زَن، زَنِ اَخلاق است. پارساست، پاکدامن است، عمری به پارسایی و عبادت گذرانده است، کم نیاورده و بر عقیده اش استوار مانده است، هنوز هم وقتی… ادامه خواندن یک تکّه نان
اِی زمان بیمن مرو
٢٢ آذر ٩٤ ساعت ١١:٢٤ در حال برگشت از كاشان به تهران اولين بار كه به روستاي خوران، روستای پدری رفتیم اولین بار احساسی به من دست داد که سابقاً دست نداده بود و عجیب بود آنقدر که از آن زمان تا امروز هنوز از وصفش عاجزم ولی امروز عزمم رو جزم کردم تا این بار… ادامه خواندن اِی زمان بیمن مرو