16 سال پیش

 در روستایمان رسم بر این بود که مرده را در خانه اش و یا در خانه پدریش بشویند،  گر چه امکاناتی هم  نبود که در جایی دیگر بشویند ! آن روز ها که 16 سال از آن میگذر د، من 2 سال داشتم .  من در 2 سالگی پدرم را از دست دادم .  موهای سپید و خاکستری بدن او را که در حیاط خانه بود به یاد دارم . هنوز بوی سیگارِ بدنش را حس می کنم . هنوز به یاد دارم که با هم لقمه  بر دهان می گذاشتیم  آن روزی که غذا ماهی بود .  تصویر ذهنی من از آن روز تنها مانند یک عکس می باشد همچون عکس های آلبوم ها.

پدر کیست ؟

وارث جهانشاه پدر بزرگم

وارث یحیی خان جد بزرگم

وارث جواد بیگ حاکم ربع زنجان

وارث جد بزرگ خاندانم : کاظم بیگ عظیم

و اکنون من آخرین فرزنده او هستم

من فقط خاطرات وجود او را می شنوم

من پر از بال و پرم

و بعد از پدر تا او را داشتم…

محمد نیز مرد

و بعد از محمد تا او را داشتم…

محسن نیز مرد

و بعد از محسن تا پریا را داشتم برایم مرگ بی مفهوم بود

او نیز آرام مرد.

او هم رفت و با رفتنش من نیز مُردم زیرا من و او یکی بودیم که با رفتنش تمام شدیم.

اکنون یکی هست.

اکنون معبود بزرگ هست.

اکنون زندگی ،  صاحب راهنما هست.

اکنون خدا هم فریاد می زند که ” برای تو نعمت های بزرگی قرار دادیم “

” من برای تو بزرگانی قرار دادم “

” و برای تو پیامبرانی فرستادم از زن و مرد “

” من به تو قدرت ، فهم ، درک و استعداد دادم “

حال چگونه می گویی من بدم ؟

” باشد تا رستگار شوید و به راه حقیقت برسید و خدایی را بپرستید که آفریدگار شماست”

اینجا آخر خط است

جایی که نمی شود دید

نمی شود شنید

جایی که اگر تنهاترین شوی باز هم خودت هستی

اگر تنهاترین شوی خدا نیز هست

اینجا پایان است . اگر قدمی بردارم بر دره ای که انتهای آن دیده نمی شود خواهم افتاد و بی آنکه نیازی به دفن کردنم باشد ، ذره های بدنم منفجر خواهند شد و هر قطعه ای از من در بدن دیگری و هر عنصری از من در بدن دیگری حیات خواهد یافت … من تبدیل به هزاران می شوم!

و یک ” من ” همه جای اطراف را در نوردید ، اینگونه روی همه ی عناصر اثر گذاشت.

به راستی که خدا وجود دارد و آنان که خدا ندارند زندگی شان نیز بی معناست.

زندگی یعنی سختی ، ریاضت و تمام لحظه ها را سپری کردن و تلاش کردن تنها برای یک کلمه که خواستار آنیم :

” نیکی “

به راستی آنان که خدا را فراموش کردند و به مکتب ها و لذت های دیگر گریختند عذابی سخت در انتظار آنان است و من به عنوان وکیل خدا آنان را می کشم تا وجودشان از زمین پاک شود، همان طور که داریوش می گوید : ” گناه کار را آوردند ، یک چشم ، یک گوش و زبانش را بریدم و فرمان دادم و گوشه ای از شهر به دار آویخته شود تا برای مردم عبرتی شود … هر کس گناه کند به سختی او را کیفر خواهم داد و هر کس نیک باشد پاداشش می دهم ” (به راستی که داریوش نماینده قانونی خدا در زمین بود)

این است که من نماینده خدا در زمین هستم.

گناهکار را می کشم (موسی کشت و فرار کرد)

با نیک اندیش و نیک خواه دوست می شوم. ناخواسته به راهی هدایت می شوم که نیک است و بدی نیست و چه زیبا که خدا هم در راهم باشد و بهشت بزرگ نیز جایگاهم باشد . (همچون مسیحی که می گوید : با کسانی بگردید که با دیدنش یاد خدا افتید).

منتشر شده در
دسته‌بندی شده در من نوشت

یک دیدگاه

  1. زيركي را گفتم احوال بين خنديد و گفت
    صعب روزي بوالعجب كاري پريشان عالمي
    *اهل كام و ناز را در كوي رندي راه نيست
    رهروي بايد جهانسوزي نه خامي بي غمي

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *