باز هم محمد ! باز هم ترس و دلهره

باز هم محمد ! باز هم ترس و دلهره ی اینکه کجایم ؟ چه می کنم ؟ کیستم … محمد محمد محمد روح مقدس . روح خدایی و یک جسم دفن شده که من نمی توانم لحظه ای از یاد او غافل شوم.

امروز روز 7 مرداد سال یک هزار و سی صد و هشتاد و چهار و دوشنبه است !

هشت سال پیش در چنین روزی صبح از خواب بیدار شدم ، چشمانم را باز کردم ، در قدم اول خواهرم سپیده را دیدم ، گفتم:” چه شده ؟ چرا صدا گریه زاری می آید ؟”  گفت : “هیچ ، مادر بزرگمان به رحمت خدا رفت ” خودش و اشک هایش را جمع می کرد . بلند شدم خانه را سیاه میدیدم ، همه جا را سیاه پوش کرده بودند . صدای قرآن می آمد اما هیچ کس در خانه نبود . گریختم از خانه و رفتم کنار درختی که سر کوچه بود . درختی که امروز بریده شده  است . ناگهان دیدم روحی در حال آمدن است ، ترس و لرز وجودم را فرا گرفت … او مادر بزرگ بود . گفتم:”  پس چرا نمردی ؟”  گفت :” بیا در آغوشم فرزند بیچاره من ” سرم گیج رفت . نکند محمد برادرم که در سربازیست مرده است ؟ نمی توانم آن لحظه را وصف کنم ، نشستم و زار زار گریستم . هیچ مرگی را آن لحظه دردناکتر از مرگ محمد نمی دیدم . 7 روز بود که ندیده و نشنیده بودمش ، و آخرین دیدار من با او هم بد بود .  نمیخواهم بگویم که چرا بد بود … آخرین دیدار ، دل تنگی من را از بین نبرد و من باز منتظر هفته ای دیگر بودم که بیاید و بروم و مشت هایم را به سوی شکمش روانه کنم …. مادر بزرگ را دیدم . ترس و لرز که خدایا  . . .نه نه . . . محمد نباشد ، آن کسی که مرده محمد نباشد . دعا می کردم ، من هنوز نمی دانستم که واقعا چه کسیست که مرده است ؟ بازگشتم به سوی خانه ای متروک و خاموش و گِلی . ناگهان صدایی مرا به سوی خودش برد . اوه آن صدا ، صدای مهدی دوست نزدیک محمد بود . به اتاق که رسیدم ، از هم پاشیدم و مُردم . مادرم را می دیدم که فریاد می زند به خاطر داغ سنگینی که برایش اتفاق افتاده و سپیده خواهر محمد سرش را در آغوش مادر داغ دیده اش گذاشته بود و توانایی فریاد زدن را نداشت . و مهدی که وارث بزرگیست از غم و سختی ، چنان گریه می کند که باور کردنی نبود . ، آمدم از اتاق گلی بیرون ، رفتم کنار درب منزل ، دیدم عکسی از برادرم محمد را گذاشته اند و قرآن در حال خواندن است ،. خسته بودن ، حوصله نداشتن ، درد داشتن و … خسته ام کرده بود !  نشستم کنار تصویر محمد و نگاهش می کردم او نیز به من نگاه میکرد. عکس ها همیشه به من نگاه می کردند . نشستم به خود که آمدم دیدم به شدت در حال گریستنم . به خودم گفتم: ” چه می کنی ای پسر ؟” و جواب دادم :” نمی دانم همه گریه می کنند و من هم گریه می کنم… ” ناگهان همه جا شلوغ شد و مردم ضجَه می کشیدند . نمی دانستم چرا اینقدر ماجرا را بزرگ جلوه میدهند . خانه و کوچه و خیابان پر از مردمان بیگانه شد . نمی شناختم و می شناختند . نمی گفتم و می گفتند . تا 40 روز بیگانه ها من را با خودشان بردند  و نمی دانستم در خانه چه خبر است . هر روز به مرا به گردش می بردند ، براستی که می پنداشتند احمقی هستم که با گردش احوالم بهتر خواهد شد ، خراب نبودم که درست شوم .

آمدم پس از 40 روز . دم درب منزل ، مادرم را نمی شناختم . مهدی زیر چشمانش گود افتاده بود. فرج بهبود یافته بود . ایرج ، عباس و فرج ، از بس ریشهایشان بلند شده بود ، دهانشان دیده نمیشد . اندوه در چشمهای فرج ، برادر بزرگم مرا ناراحت می کرد . آری او مسئول بود . او می دید … گذشت گذشت گذشت . گاهی به سر مزار برادرم می رفتم . سیاه رنگ بود … می گفتم:” امشب بیا به خوابم “

 قبل از خواب فکر می کردم . زیادی فکر می کردم . می آمد . می گفتم :”چرا به خانه نمی آیی بیشعور ؟” می گفت : “مرا چه نیاز به خانه است ؟” گاهی او را بی حجاب و پوشش می دیدیم . یکی از اعضای خانواده می گفت که گفتم :” چرا لباس نپوشیده ای ای محمد ؟ ” و او جواب داد:”: مرا دریابید ، بگذارید تا در آرامشی ابدی و در راحتی سیر کنم” …  مادرم می گفت :” هر کس صدایم میکرد ناگهان احساس می کردم محمد است.”

و برادرانم و خواهرانم و دوستانش و آشنایانش …

” محمد ” قبل از مرگ می نویسد . قلم به دست گرفته و برای مادرش و برادر کوچک و احساساتی اش می نویسد :

“تنها مرد شهر ما مادر است”

بعد از پدر تا تو را دارم وجودی از مرد برایم مفهوم نیست.

می توانم بگویم دوستت دارم ولی… افسوس نمی توانم حقیقت وجود این دوست داشتن را به تو بفهمانم .

مدتها فکر می کردم که چون او نیست ، دیگر روستای شهر کوچک قلبهای ما بیگانه خواهد شد و و شهر آرزو های من نیز شب ها شاهد صد هزاران حادثه ی شوم و روز ها در گیر تابوت های با قانون خواهد شد…

ولی چرا؟

مگر چه گناهی جز ترک وجدان کردیم که تا باید اینگونه به ویرایش آتیه های خیلی دور اندیشیم؟؟؟ چرا باید خود را اینگونه اسیر کوچه باغ های خیالی کرده باشیم؟

اصلاً چرا ما باید بیهوده به یک خانه ی تاریک اندیشه راهی کنیم و چرا هر عاشق را با تاب برای خود دست به گردن کنیم . ولی با این همه امیدی دارم که حتی در شب های تاریک کم سویم… با فانوسی مرا می جوید.

در فکرم نیست در نیروی اندیشه های خود گرفتار باشم… چرا بی وفایی کردم؟ ولی عزرائیل جانسوز فرصت نداد … او را بدون آن که من بتوانم برایش قسم بخورم و بگویم که … مرا ببخش… از من گرفت … ولی حتم دارم خود نیز بی آنکه من به او گفته باشم می فهمید ، برای این بود که به ما می گفت : بچه ! او راحت است چرا که می گوید من دینم را ادا کرده ام.

ولی این من روباه صفت هستم که آرزو های دور پرواز … که همین حالای من است، بدون هیچ تقدیری همنشین برگهای پلاسیده و خاک برگ های کف خیابان ها کرده ام…

چرا باید اینگونه می شد و من در عدم وجود او… همچون لاشه ای به پابوسی نمی افتادم.

تا که قدر حقیقت ها، قدر مهرورزی او را بیشتر می دانستم… و اما با این همه تک چراغی بود که روزهای خراشیده ی ذهن مرا آذین بست… . مرد گونه خود را سپر شرایط کرد و مرا … او را… همه را … با نگاه سخت خود امیدوار ساخت. کسی که به وجودش بعد از پدر پی بردم… و فهمیدم که تک مرد شب های دور از خیال من ، همان کسی است که تدبیر ها و آرزو های پدر را باور داشت و دارد… و با کوله ای سنگین… همیشه در تلاش است…که تا آرزو های خود و جاوید مرد مرا بی کم و بی کاستی…به ما ارزانی کند پس چرا نباید به نشان سپاسی … حداقل او را در چشم خود به اسارت بگیرم… و چشمان خود را همیشه بسته … تا به نشان کودکی او را ببینم و همیشه در خاطرداشته باشم… که مادر در قلبها مان برای همیشه جا دارد.

آری اینگونه بود که شب ها خواب کویری دیدم… جائی با آب را… روز ها خیال سراب مرا به این سو آن سو می کشد… که بگوید بی ریاست…

ولی باز با این همه… سفید چادری بود که خیالات شبها و سراپای مرا می دزدید…

باید پشت پنجره نشست و باد را پایید و تا ممکن بود اورا دید و خاطرات را به دفتر چید.

اینک هشت سال گذشته است و من به خاطر مرگ او نمی گریم . خاطرات وجود او و درس هایش و سخنانش مرا سخت اندوهگین می کند . و هر روز با این امید زنده هستم که با هر نفس که می کشم گامی به او نزدیک می شوم ، یادش گرامی .

ساعت : 10:07 دقیقه روز دوشنبه ، 7/5/1387

10 دیدگاه

  1. منم مثل شما عززی از دست دادم که تمام زندگیم بود.الان 4 ساله رفته و من هنوز توی آه و ناله ام.همه فکر می کنن دیوونه ام.خوشحالم که یکی عین خودم پیدا کردم

  2. چهار بار این داستان را تکرار کرده ام امید وارم داستان بعدی را دیگران برایم تکرار کنند….
    انی جان رسم دنیا همین است .تنها نیستی……..

  3. انی کم کم دارم از خوندن سایتت … آه ه ه ه ه…کاش میشد فهمید… دوست گلم تو تنها نیستی…باور کن…خدا غرق در رحمتش کند.

  4. منم خواهر 9 سالمو آبان از دست دادم باور نمیکنی که از همون اوج خاطره که از خواب پا شدی هر کلمه رو میخوندم شدت گریه کردنم بیشتر میشد…. آرزومند آرزوهاتم

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *